من از رفتن آدم ها، حتی از شنیدن خبر رفتنشان بیزارم.
فرق نمی کند این آدم ها چقدر با من صنم داشته باشند. خب آنها که نزدیکترند مثلا پارتنر و دوستم هستند معلومه رفتنشان بیشتر دلگیرم می کند.
اما در کل، نفس رفتن است که غم انگیز است. این که یک نفر می رود و یک نفر مثل من که بیشتر با گذشته هام و نوستالژهام زندگی می کنم می ماند و عمری هی خاطره ها را زیر و رو می کند و می ماند همیشه روزهای دلتنگ کننده تری را می گذراند.
بخاطر همینه که از جاده از ایستگاه قطار از فرودگاه و بقول سیمین تو فیلم مسافران از هرچی که مفهوم جدایی و رفتن میده متنفرم .
حالا همه ی این ها را گفتم که بگویم من دلم گرفته، چون یکی که خیلی دوستش دارم و داشتم داره میره و این است که مرا غمگین می کند.
وقتی مونا روزهای اول اومد به خودم قول دادم وابسته اش نشوم اما احساسی که حالا دارم حتی با یکسال پیش هم فرق می کند. شاید اثرات بعد از دو سالگی رابطه مان باشد، یا بزرگ شدن این رابطه اما هرچه که هست یک بار به خودم آمدم و دیدم این وابستگی به وجود آمده. این دیگر سخت است. سخت.
رابطه ما خیلی رابطه عجیبی بود بیشتر تو سفر همدیگر را می دیدیم و اغلبش من یا از بیمارستان اومده بودم و یا قرار بود برم بیمارستان ، بیشتر تلفنی بود و چت و ایمیل هیچ وقت نشد که مثلا من درو باز کنم و بیام تو خونه و صدای سلام مونا رو مثلا از اتاقش بشنوم ، یا بیام ببینم مونا چه کرده و غذایی پخته و اینا یعنی میخوام بگم نوع رابطه مون یه جوری بود یه جور خاص .
درسته که هیچ وقت این خاطره هارو نداشتم که حالا وقتی وارد خانه میشوم خانه ای که درش را باز کنی و از هیچ اتاقی صدای سلام نیاید، کسی نباشد که لحظه به لحظه گرسنه شود و هوس غذاهای جورواجور کند، کسی راه نیفتد دنبالت که بیا با هم فیلم ببینیم، خب زندگی ناگهان کسل کننده می شود. انگار باید کم کم خودم را آماده کنم. مونا حالا دارد می رود بسمت سرنوشت خودش و راهش را از راه من جدا کرده و من باید خودم را آماده کنم برای یک دلتنگی بزرگ .