چونان گرسنه‌ای
در آفریقا
به تو  گرسنه‌ام!
برخي آدم‌ها را نمي‌دانم چه در وجودشان نهفته که وقتي به زندگي‌ات مي‌آيند همراهشان هم وابستگي مي‌آيد هم دلبستگي! وقتي هستند که هستند،وقتي هم نيستند، هستند. بودنشان وزن دارد،نبودنشان هم وزن دارد. لامصب‌ها قوانين نيوتون را به چالش کشيده‌اند. طرف همه‌اش پنجاه کيلو نيست،اما نبودنش چند تُن حس مي‌شود.«منحني لبخند ِ» يکي از اين‌ها کافيست تا «زندگي خطي» و روزمره‌ات را «نقطه‌ي عطفي» باشد و تو را از اين رو به آن رو کنند. اين‌ها وقتي به زندگي‌ات وارد شدند روي بند بند زندگي‌ات يادگاري مي‌نويسند. و به در و ديوار دلت خط مي‌اندازند. اين‌ها بايد بدانند وقتي چيزي را خط انداختي پايد پايش بماني.بايد مرد باشي و تا آخرش بماني.آن جاي خط را هيچ‌چيز ديگري نمي‌تواند پر کند.شما يک ماشين را که خط بيندازي.حالا اين‌را هي ببر صافکاري.هي ببر نقاشي.پوليش بزن و هزار کوفت و کاري ديگر.نه آقا،اين ماشين آن ماشين روز اول نمي‌شود. حالا هر چقدر هم صاف و صوف شود،ماشينيست که رويش خط افتاده. بايد در دل جان اين ماشين نفوذ کني تا اين را بداني. حالا حکايت ما آدم‌هاست. هيچ مرهمي نمي‌تواند جاي خط آدم‌ها را پر کند. حالا هي خودت را سرگرم کن.هي خودت را گول بزن. جاي خالي اين آدم‌ها با هيچ‌چيز پر نمي‌شود. اين آدم‌ها را اگر ديديد از جانب من به آن‌ها بگوييد آدم‌ها را تنها نگذاريد،آدم‌ها گناه دارند...
می اندیشم که شاید خواب بوده ام
خواب دیده ام
عطر برگهای نارنج
چون بوی تلخ خوش کندر
رو در رو دریا مرا می خواند

 Love means never having to say you're sorry

عشق یعنی اینكه هرگز مجبور نشی بگی متاسفم 
به سلامتی پشه که دهن نمرود رو سرویس کرد !


اینجوری نیگام نکن ... الان اینا فروش میره. دیگه کسی فال نمی خره.
اینجوری تو هم بیشتر استراحت می کنی ... دیگه کثیف نمی شی.
اصلا هر شب یکی ازینارو می بینیم ... خوب ؟ به انتخاب تو ...خوب ؟
قربونت برم...
یه کتاب از چمدونش بیرون کشید  هالی وود بوکوفسکی 
شاید چیزی از فیلم نفهمه ولی کتاب می خونه
لا اقل اینجوری بمن میگه 
تا دل مرغ عشقش نشکنه...
بعضي آدمها روي تن زندگيت رد مي اندازند، بگير مثل خال يا جاي بخيه. بعضي هاشان رد بودنشان را جاي مخفي اي به جا مي گذارند، آنقدري که وقتي با تنت تنهايي دستي رويش بکشي و دردي احضار شود يا حظ کني که اين خال چقدر به اين انحناي پنهان جذابيت داده. گاهي جاي حضور بعضي آدمها همين طورها توي چشم است. طوري که جاي بخيه ي گوشه ي پيشانيت همه را به صرافت پرسيدن مي اندازد که از کدام ديوار و درختي بالا رفته اي که با سر خورده اي زمين . يا اين بيوتي اسپات را که خيلي هم زيبايي ندارد چرا ليزر نمي کني مثلن؟ خيلي ها پنهان ها را هم ليزر مي کنند، حواسشان هست بخيه جذبي باشد نه گاوي مثلن. من اما همه را نگه داشته ام. باکيم هم نبوده اگر بخيه جذبي نباشد يا بيوتي اسپات مذکور براي آدمِ خلوتِ تنم چندان جذاب نباشد. درست و غلطش را هم نمي دانم. به باورم هميشه آدمي که توانسته روي تن زندگي ام ردي جا بگذارد سزاورارش هست که ردش باقي بماند. به چشم من يا بقيه زشت باشد يا زيبا، فرقي ندارد.
بعضي آدمها روي تن زندگيت رد مي اندازند، بگير مثل خال يا جاي بخيه. بعضي هاشان رد بودنشان را جاي مخفي اي به جا مي گذارند، آنقدري که وقتي با تنت تنهايي دستي رويش بکشي و دردي احضار شود يا حظ کني که اين خال چقدر به اين انحناي پنهان جذابيت داده. گاهي جاي حضور بعضي آدمها همين طورها توي چشم است. طوري که جاي بخيه ي گوشه ي پيشانيت همه را به صرافت پرسيدن مي اندازد که از کدام ديوار و درختي بالا رفته اي که با سر خورده اي زمين . يا اين بيوتي اسپات را که خيلي هم زيبايي ندارد چرا ليزر نمي کني مثلن؟ خيلي ها پنهان ها را هم ليزر مي کنند، حواسشان هست بخيه جذبي باشد نه گاوي مثلن. من اما همه را نگه داشته ام. باکيم هم نبوده اگر بخيه جذبي نباشد يا بيوتي اسپات مذکور براي آدمِ خلوتِ تنم چندان جذاب نباشد. درست و غلطش را هم نمي دانم. به باورم هميشه آدمي که توانسته روي تن زندگي ام ردي جا بگذارد سزاورارش هست که ردش باقي بماند. به چشم من يا بقيه زشت باشد يا زيبا، فرقي ندارد.
کاش سهم من از "تو"  دست هايت بود تا روي چشم هايم مي گذاشتم واین روزها را نمي ديدم 
خيابان هاي نيمه شب مال آم هاي ديگري است، مال آن ها است که وقت هاي ديگر هيچ جايي نيستند، آن هايي که فقط خودشان مي دانند که هستند

مرد گاهي وقت‌ها نياز دارد به اين که يک نفر براش غر بزنه، يک نفر بهش بگه بغلم کن، غرم مياد.
نياز دارد، مي‌فهميد؟

من بعد از تو لوس شدم . آن قدر که دیگر هیچ کس تحملم نمی کند ، بس که زود رنج و کم طاقتم . هیچ وقت ، هیچ کس اشکم را ندیده بود . هیچ یاد نگرفته بودم برای آدمها حرف بزنم . درد و دل کردن خیلی سخت است . من یکی که بلد نیستمش . 
توی خانه مادربزرگ  تو همون اتا پشتی که اتاق من بود، بعد از آن همه خنده الکی که عضلات صورتم را خسته کرد ، تنها تو حواست بود که حواسم نیست . بعد رفتم توی همان اتاق کوچکه توی حیاط ، چپیدم توی یکی از کمد ها تا حسابی اشک بریزم و عجیب آن که پیدام کردی . حواست بود که می خواستم یک جا خودم را گم و گور کنم . یک جا تمام شوم ، یک جای تاریک ِ یواشکی . 
گفتم بدانی ، شاید اگر من را آن روزِ برفی ، توی آن کمد تاریک پیدا نمی کردی ، اگر من می گفتم ؛ « می خواهم تنها باشم ! » ، اگر تمام مدت حواست نبود که من حواسم نیست ، خیلی پیش از این ها رفته بودی از فکرم . اما حالا ، تو تنها کسی هستی که اشک هام را دیدی ! ترس هایم را شنیدی !
تا یادم نرفته بگویم ، برف می بارد بسیار . هوا عجیب سرد بود تو اون زمستانهای قلهک .
من هنوز شب های برفی که دلگیرم از دنیا ، دلم می خواهد بچپم توی کمد اتاق کوچک ِ حیاط خانهء مادربزرگ تا پیدام کنند . نچ ! تا پیدایم کنی . آره ! تنها تو و نه هیچ کس دیگر ... 
هنوز شب ها دیر می خوابم ، اصلا نمی خوابم . هنوز کتاب می خوانم ، بیش از همیشه . می نویسم . 
هنوز فیلم های ایرانی می بینم . عاشقانه چون قدیم « هامون » را دوست دارم . « شب یلدا » را ، « پری » ، « درخت گلابی » . هنوز فکر می کنم « کاغذ بی خط » را می شود دو باره و ده باره دید و لذت برد . دیالوگ های « مادر » را قاطی حرف های روزانه استفاده کرد : « امان بده غلامرضا ! » ... حیف شد « خواب تلخ » امیر یوسفی را پیدا نکردیم . نه ؟ 
هنوز هیچ چیز ، مثل یک تئاتر خوب ، حالم را جا نمی آورد . گیرم بید بید بلرزم از سرما و دست هایم توی جیبم ، تنهایی برگردم راه خانه را . 
من هنوز ، با آدم ها ، نه با کلمه ، که با دست هام دوست می شوم . مثل لمس شمشاد های هرس نشدهء پیاده رو ها ، وقت راه رفتن ، مثل لمس یواشکی صورت  ، لمس چوب صندلیِ کافه ها ، آجر دیوار خانه ها ... آره ! خنده دار است ، ولی دست هام ، مستقیم پیام ها را می رسانند به قلبم ، بی واسطه !
هنوز نسکافه های فوری می نوشم . 
و راستش بعد از این همه برف و باران که بی تو گز کردم کوچه ها را و لمس کردم تنهء درخت ها را ، دانستم تو راست می گویی . کسی که شب ها نمی خوابد ، شیر نسکافه های فوری می نوشد ، هیچ شعر نمی خواند ، حتما یک جای کارش می لنگد .
تو چی ؟ هنوز شعر می خوانی ، شعر های ناب ؟ زیاد سیگار می کشی ؟ قهوه می نوشی ، قهوه های تلخ ؟ 
هنوز آرامی ؟ همان جور ساکت ؟ هست حواست هنوز که نیست این روزها حواسم هیچ ؟ 
هنوز زنده ای ؟
آهان ! دوستت دارم که به یادمی ...
بیا و بی بی قصه من باش
با هزار روایت عاشقانه
در سینه!
تو سفیدی و قلبت نیز
من سایه توام زیبا
همیشه سیاهم!
درگیری لبها
با پیچیدگی کلمات،
گیسوانت!
تو ابر شو ببار
من برگ می شوم
می ریزم
چیزی نزدیک نمی شود
به این پنجره
جز سایه سیاه سنگ!
جای تو خالی‌ست
زیر همین باران
کنار این همه دلتنگی!