فرضیه ای نو درباره پیدایش جهان

در آغاز ...فاطمه بود

سپس عناصر شکل گرفتند

آتش و زمین

هوا و آب

و آنگاه نام ها و زبان ها پدی آمدند

آسمان و بهار

سپیده و شامگاه

پس از چشمای فاطمه

دنیا پی برد ب رز رز سیاه

و آن گاه پس از قرن ها

زنان دیگر آفریده شند

نزار قبانی

دیوونه شدم ؟ یعنی من دیوونه ام ؟ چیزی انگار زنگ می زنه توی سرم.هان ؟! فکر کردم ناقوسه .نه ؟ صدای هیچ زنگ کلیسایی نیست که خبر از عروسی بده تو شهر ما... ها ها ها ! مطمئنی ؟ صدای تستره . وای آره خوده لامصبشه . داره می گه :نون سنگک سه هفته مونده توی فریزر یخش باز شده و دیگه می شه با پنیر خورد. خوبه که هنوز پنیرمون کپک نزده. غیر همون فکر کنم دیگه همه چی اینجا کپک زده، حتی هندونه ! هیچ وقت فکر نمیکردم تو زندگی ام که هندونه کپک بزنه ولی زد! دیوونه ام دیوونه . همیشه با خودم می گفتم بدترین لحظه زندگیم لحظه ای که دیگه سیگار کام نده . حالا فهمیدم بدترین لحظه زندگی اینه که چراغت روشن باشه و تو با من چت نکنی.هوم...جهان بینی آدم خوب عوض می شه . باورش سخته اما نمی دونم یه چیزهایی رو فکر می کنم تو زندگیم گم کردم مثل خاطره های کودکی . انگار اون چیز که نمی دونم چیه دیگه با من نیست. بهتره برم سرم رو از پنجره آویزون کنم بیرون و داد بزنم : خانوم ها آقایون . اگر گمشده منو دید بگید بیاد پیشم. من تنهام . کلیسا هم زنگ نمی زنه ! تستره .سیگار هم کام نمی ده ولی دیگه مهم نیست. آهان تستر! یادم رفت. نونم هم سرد شد! اه !

میخواهم بگویم خیلی سخت است.تمام وجودم درد میکند گوشی م را هی دم به دم چک میکنم.میدانم که الان مسیج بدهد هم جواب نمیدهم..میدانم تمام آن رد سی و هفت میس کالش در روزهای گذشته را..میدانم تمان آن مسیج هاش را..که من خواندم و گوشی م را انداختم یک گوشه..که باز خواندم و لبخند زدم و گوشی م را انداختم یک گوشه..حالا میخواهم اعتراف کنم که من آدمی ام که همیشه باید مورد خواستن واقع شوم.این یک اعتراف است.تمام عمر حالا بیست و پنج ساله ام من جوری با آدم هام رفتار کرده ام که من ناز باشم و آنها نیاز.و البته که منظور من مذکران زندگی مند وگرنه که برای حتا اینکه اطرافیان اناثم از من بدشان نیاید هم کاری نتوانسته ام بکنم.
حالا رسیده ام به اینجا که من به خودم گفتم باید ترک کنی این بازی را.که تا همین جاش بس است و یکجوری دیدم یک تلنگر خورده بهم که دارم روحا انگار وارد خیانت میشوم و همین که این حس را کنی تمام است.گفتم دتس اور و بی خیال و نشستم تماشا کردم بالا پایین پریدنش را داغ کردنش را تاب نیاوردنش را و اوایل از من که: من که گفته بودم..و بعد از من هیچ از من سکوت..این سکوته خیلی خووب بود..میتوانستی 3 شب از خواب بیدار شوی گوشی ت را نگاه کنی که چند تا میس کال و مسیج..بخوانی شان و باز بخوابی..بعد یک روز در آمد که اینجور است؟آی تریت یو از سیم از یو..و باید بگویم از دیدن خودم تووی آیینه ای که او به وحشت افتادم..حالا چند روز است که انگار دارد او هم ترک میکند..دو سه شبی است من از خواب که بیدار میشوم رووی گوشیم عکس پاکت ندارد هم..و این برای من درد دارد خب.اینجور میشود که لم میدهم, تاب میخورم گوشی ام را میگذارم رووی لبه ی پنجره ..و هر چند ثانیه بهش نگاه میکنم به بهانه ی ساعت چند شده لابد.
درد دارد ترک کردن و من حالا میدانم این ذره ذره ترک کردن..این هنوز کمی از شما پیشش ماندن جانفرساست..جانفرساست.