دو سال پیش  یک شاگردی داشتم دختر و مراکشی که خیلی شلخته بود. دائم می‌خندید. همیشه. وقت کار هم می‌خندید. من حرص می‌خوردم. بهشان مبانی عکاسی درس می‌دادم و خوشم نمی‌آمد از کثیف کارکردن و نامرتب اتود زدهاش ، آهان تقریبا دیگه عادت هم کرده بودم به دیر آمدنهاش سر کلاس و کارگاه  باهوش بود ولی مجبور می‌شدم سخت بگیرم‌ وگرنه مربی‌های کارگاهشان فحشم می‌دادند که این چه دانشجویی‌ست فرستاده‌ام.
 دست برنمی‌داشت از شلخته‌بازی. همیشه انگار روی اتودهاش آبگوشت خورده بود. چند بار مجبور شدم کارهای کثیفش را بریزم دور که مرتب کار کند (عقده‌ای که منم). یک بار بافت را بهشان درس داده بودم. تمرین‌هاش را نیاورده بود. معلوم بود که همان توی راه و یا صبح زود  بدو بدو یه چیزی سرهم کرده زیر همه عکسها نوچ بود و انگار مربای روی میز خانه اش بهش چسبیده بود روی کاغذ با یک مشت خرت و پرت! خنده‌ام میگرفت که بهترین جاهای کادر را برای مرباها انتخاب کرده‌بود. تمام دست و بالم نوچ شده بود از مرباهایش موقع دیدن کارها .
 کم‌کم عادت کرده بودم که توی کلاس باشد و هی بخندد. کاری کرده بود در طول هفته دلم برای کارگاهشان تنگ بشود. آخر ترم نمره‌ی خوبی بهش دادم؛ چون چشمش خوب کار می‌کرد فارغ از آنهمه کثافت‌کاری. یکی از روزهای آخر ترم دیدم ته کلاس گریه می‌کند. شاخ درآوردم. فهمیدم مادرش مریض شده. گفتم خوب می‌شود؛ نگران نباش. گفت سرطان خون دارد  خوب شدنی نیست. گفتم حالا شاید شد. زد زیر خنده. وسط همان اشک‌هاش. ساده بود. خیلی. روزها گذشت ترم تمام شد سال پیش هم جسته گریخته می دیدمش  ولی هیچ وقت جرات نداشتم بپرسم مادرش چه شد ؟ ....
دیگر ندیدمش نمی دانم مادرش خوب شد یا نه ....دوماه پیش با همکارهای دانشگاه یک ورک شاپ یه روزه داشتیم برای نور سی نفری بودند همین که وایساده بودم وسط سالن و داشتم می گفتم که  This way is the light on the subject understandیک پسر خیلی جوانی بود که شباهتش به دختر خندان آن سال‌‌ها عجیب بود... دیدم روبرویم نشسته استراحت که دادیم پرسیدم کجایی هستی ؟ گفت ماراکو ! فامیلی اش را که پرسیدم گفت من شما را می شناسم ، کوتاه کنم که فهمیدم برادرش است و او توی خانه‌شان از من حرف می‌زده. کلی بخاطر وحشی‌بازی‌هام خجالت کشیدم.
 گفتم خب راستی مامان چطور است؟
 گفت مامان سه ماه پیش مرد..