بغض


من تازه میام یاد بگیرم نبودنتو..میام یاد بگیرم بغلت نیس که من خودمو بچپونم تووش.
که از خنده ریسه برم تووش..که بکشم بالا بیام از گردنت که بخزم زیر بازوت وقتی خوابی و دربیام از رو لبات...
 که من کم کم میام یاد بگیرم نیست نگات..چشات..دستات,اخ که دستات..که نیست هم آغوشی بات که معجزه س اصن توو زندگی من..بعد همه ی اینا..بعد یهو میشه که نگا میکنم که هی تو یه کم وقت دیگه اینجایی که..بعد باید میون همه ی شوق و ولع رسیدنت یادم باشه به اوندفعه ی رفتنت و اوندفعه ترها که چه حجم بزرگی از من کنده میشه..که چه درد بزرگی هوار میشه..که چه پوستی کنده میشه ازم بعد هر رفتنت..که انگار هر بار خداحافظی بات لهم میکنه..بعد من میشینم که بگم نیا..که بگم این درد منو میکشه..که این درد اگه منو نکشه قوی ترم هم نمیکنه اصن هم..حالا اون همه خبر یهویی تو که میاما دم عیدی..که من لبخندم نمیاد..نمیاد..که اینور سکوت و تو انور که الان ذوقته این؟که من یه عالمه بغل واست بفرستم و اینور بغض کنم که رفتنت..رفتنت...