و انكار شدن يك دردي دارد ، كه خوب نمي شود . هي خوب نمي شود و يك بغضي دارد كه پايين نمي رود و بالا نمي آيد و اشك نمي شود . مي ماند بيخ گلو و مثل غروب هاي پشت ترافيك چراغ قرمز توحيد ، خيلي بدمزه ست و خيلي دلگير ست .


و يك دنيا تنهايي پشتش هست و يك دنيا پشتت را خالي كردن پشتش هست و يك دنيا حقش اين نبود . حق اين دوستي اين نبود و كلي گله و شكايت كه ديگر جايي برايش نمي ماند وقتي خودت نيستي . وقتي خودت پست فطرت شدی احساساتت كه ديگر گور پدرشان .

و اين روزها كه تنها ترم هي فكر مي كنم من به اندازهء كافي خوب نبودم ؟ من كه حواسم بود جايي ردي ازم نماند و نشاني كه نگراني باشد از زياد ماندنم . ( حذف شد ) من كه حواسم بود نيايم توي خط قرمزهات و « خصوصي » هات . يا آن جور كه دوستت مي گفت « يواشكي هات »

و فكر مي كنم اگر كي بود انكارش نمي كردي ؟

و فكر مي كنم جاي يك زخم هايي خوب نمي شود . مي ماند و هر وقت چشمت افتاد بهش يادت مي افتد تو را يك روز يكي كه دوست تر داشتيش از باقي ، دوستت نداشت و پست فطرت نامیدت  كه انگار پرتت كرده باشد بيرون از زندگيش . تو را يكي كه عزيز ترت بود از ديگران ، نديد . خودت را و دل شكستگيت را . حالا هي بنشينيم به بازي كردن و وبلاگ نوشتن. من هيچ وقت بازي بلد نبودم . نه تخته و نه هيچ بازي ديگري . براي همين بازي كردن با من نمي چسبد . براي همين كسي بازيم نمي دهد ...