اینجا بوی تعفن می دهد . بوی پوسیدن. بوی خود فراموشی.
از
آن شب تا بحال چند شب می گذرد و تو هیچ وقت نمیدانستی که من بودن درد داشت، که درد دارد.
تو نمیدانستی که درد دارد که خودت نباشی، که نگویی از اندیشهات، از خواندههایت، از دیدههایت. که نشنوی آنچه را که ارزش شنیدن داشته باشد.دارد که شخصیتت، روحیهات، دوستانت، شغلت، شهرت برایت تعیین شود. که مستقل بودن کشک باشد و آزادی حتی کلمه هم نباشد. که آرزوهایت را، اشتیاقت را بگیرند و حماقتشان را به تو تحویل دهند.
میگویی کلماتم بوی تحقیر میدهد. راست میگویی، بس که تحقیرم کردی . بس که دردهایم اشک شد روی گونههایم. بس که اشکهایم را فرو خوردم. خشمم را فرو خوردم.
درد دارد. دیده نشدن، تماشا نکردن درد دارد. نگفتن، نشنیدن، ناشنیده ماندن، نافهمیده ماندن، ناخوانده ماندن، تنهایی و در بند بودن درد دارد. درد دارد که سر جای خودت نباشی که در مسیری که میدانی برای توست گام بر نداری. که بدانی راه را اشتباه آمدهای و نگذارند برگردی.
میگویند این نیز بگذرد…
این دردها نمیگذرند، تمام نمیشوند. این همه من هست که میگذرد ، تمام میشود. این دردها ته نشین میشوند در وجودم. زخم میشوند و به چرک مینشینند.
اینجا بوی تعفن می دهد. بوی پوسیدن. بوی خودفراموشی.
اشکهایم را که پاک میکردم، آرام گفته بودم، نه التماس کرده بودم، «نذار اینجا فراموش بشم…بپوسم…تمام شوم…» التماس کرده بودم. شنیده بودی یا نشنیده بودی نمیدانم، اما چشمهایت را بسته بودی. من هم آرام گفته بودم شاید، آخر یکی باید کوتاه میآمد. یکی که درد داشت. یکی که همه چیز علیه او بود. یکی که خسته بود، یکی که آفریده شده بود تا اطاعت کند، یکی که فرسوده بود از این همه جنگیدنهای بیحاصل… .
یکی که لابد مثل من بود.