چونان گرسنه‌ای
در آفریقا
به تو  گرسنه‌ام!
برخي آدم‌ها را نمي‌دانم چه در وجودشان نهفته که وقتي به زندگي‌ات مي‌آيند همراهشان هم وابستگي مي‌آيد هم دلبستگي! وقتي هستند که هستند،وقتي هم نيستند، هستند. بودنشان وزن دارد،نبودنشان هم وزن دارد. لامصب‌ها قوانين نيوتون را به چالش کشيده‌اند. طرف همه‌اش پنجاه کيلو نيست،اما نبودنش چند تُن حس مي‌شود.«منحني لبخند ِ» يکي از اين‌ها کافيست تا «زندگي خطي» و روزمره‌ات را «نقطه‌ي عطفي» باشد و تو را از اين رو به آن رو کنند. اين‌ها وقتي به زندگي‌ات وارد شدند روي بند بند زندگي‌ات يادگاري مي‌نويسند. و به در و ديوار دلت خط مي‌اندازند. اين‌ها بايد بدانند وقتي چيزي را خط انداختي پايد پايش بماني.بايد مرد باشي و تا آخرش بماني.آن جاي خط را هيچ‌چيز ديگري نمي‌تواند پر کند.شما يک ماشين را که خط بيندازي.حالا اين‌را هي ببر صافکاري.هي ببر نقاشي.پوليش بزن و هزار کوفت و کاري ديگر.نه آقا،اين ماشين آن ماشين روز اول نمي‌شود. حالا هر چقدر هم صاف و صوف شود،ماشينيست که رويش خط افتاده. بايد در دل جان اين ماشين نفوذ کني تا اين را بداني. حالا حکايت ما آدم‌هاست. هيچ مرهمي نمي‌تواند جاي خط آدم‌ها را پر کند. حالا هي خودت را سرگرم کن.هي خودت را گول بزن. جاي خالي اين آدم‌ها با هيچ‌چيز پر نمي‌شود. اين آدم‌ها را اگر ديديد از جانب من به آن‌ها بگوييد آدم‌ها را تنها نگذاريد،آدم‌ها گناه دارند...
می اندیشم که شاید خواب بوده ام
خواب دیده ام
عطر برگهای نارنج
چون بوی تلخ خوش کندر
رو در رو دریا مرا می خواند

 Love means never having to say you're sorry

عشق یعنی اینكه هرگز مجبور نشی بگی متاسفم 
به سلامتی پشه که دهن نمرود رو سرویس کرد !


اینجوری نیگام نکن ... الان اینا فروش میره. دیگه کسی فال نمی خره.
اینجوری تو هم بیشتر استراحت می کنی ... دیگه کثیف نمی شی.
اصلا هر شب یکی ازینارو می بینیم ... خوب ؟ به انتخاب تو ...خوب ؟
قربونت برم...
یه کتاب از چمدونش بیرون کشید  هالی وود بوکوفسکی 
شاید چیزی از فیلم نفهمه ولی کتاب می خونه
لا اقل اینجوری بمن میگه 
تا دل مرغ عشقش نشکنه...
بعضي آدمها روي تن زندگيت رد مي اندازند، بگير مثل خال يا جاي بخيه. بعضي هاشان رد بودنشان را جاي مخفي اي به جا مي گذارند، آنقدري که وقتي با تنت تنهايي دستي رويش بکشي و دردي احضار شود يا حظ کني که اين خال چقدر به اين انحناي پنهان جذابيت داده. گاهي جاي حضور بعضي آدمها همين طورها توي چشم است. طوري که جاي بخيه ي گوشه ي پيشانيت همه را به صرافت پرسيدن مي اندازد که از کدام ديوار و درختي بالا رفته اي که با سر خورده اي زمين . يا اين بيوتي اسپات را که خيلي هم زيبايي ندارد چرا ليزر نمي کني مثلن؟ خيلي ها پنهان ها را هم ليزر مي کنند، حواسشان هست بخيه جذبي باشد نه گاوي مثلن. من اما همه را نگه داشته ام. باکيم هم نبوده اگر بخيه جذبي نباشد يا بيوتي اسپات مذکور براي آدمِ خلوتِ تنم چندان جذاب نباشد. درست و غلطش را هم نمي دانم. به باورم هميشه آدمي که توانسته روي تن زندگي ام ردي جا بگذارد سزاورارش هست که ردش باقي بماند. به چشم من يا بقيه زشت باشد يا زيبا، فرقي ندارد.
بعضي آدمها روي تن زندگيت رد مي اندازند، بگير مثل خال يا جاي بخيه. بعضي هاشان رد بودنشان را جاي مخفي اي به جا مي گذارند، آنقدري که وقتي با تنت تنهايي دستي رويش بکشي و دردي احضار شود يا حظ کني که اين خال چقدر به اين انحناي پنهان جذابيت داده. گاهي جاي حضور بعضي آدمها همين طورها توي چشم است. طوري که جاي بخيه ي گوشه ي پيشانيت همه را به صرافت پرسيدن مي اندازد که از کدام ديوار و درختي بالا رفته اي که با سر خورده اي زمين . يا اين بيوتي اسپات را که خيلي هم زيبايي ندارد چرا ليزر نمي کني مثلن؟ خيلي ها پنهان ها را هم ليزر مي کنند، حواسشان هست بخيه جذبي باشد نه گاوي مثلن. من اما همه را نگه داشته ام. باکيم هم نبوده اگر بخيه جذبي نباشد يا بيوتي اسپات مذکور براي آدمِ خلوتِ تنم چندان جذاب نباشد. درست و غلطش را هم نمي دانم. به باورم هميشه آدمي که توانسته روي تن زندگي ام ردي جا بگذارد سزاورارش هست که ردش باقي بماند. به چشم من يا بقيه زشت باشد يا زيبا، فرقي ندارد.
کاش سهم من از "تو"  دست هايت بود تا روي چشم هايم مي گذاشتم واین روزها را نمي ديدم 
خيابان هاي نيمه شب مال آم هاي ديگري است، مال آن ها است که وقت هاي ديگر هيچ جايي نيستند، آن هايي که فقط خودشان مي دانند که هستند

مرد گاهي وقت‌ها نياز دارد به اين که يک نفر براش غر بزنه، يک نفر بهش بگه بغلم کن، غرم مياد.
نياز دارد، مي‌فهميد؟

من بعد از تو لوس شدم . آن قدر که دیگر هیچ کس تحملم نمی کند ، بس که زود رنج و کم طاقتم . هیچ وقت ، هیچ کس اشکم را ندیده بود . هیچ یاد نگرفته بودم برای آدمها حرف بزنم . درد و دل کردن خیلی سخت است . من یکی که بلد نیستمش . 
توی خانه مادربزرگ  تو همون اتا پشتی که اتاق من بود، بعد از آن همه خنده الکی که عضلات صورتم را خسته کرد ، تنها تو حواست بود که حواسم نیست . بعد رفتم توی همان اتاق کوچکه توی حیاط ، چپیدم توی یکی از کمد ها تا حسابی اشک بریزم و عجیب آن که پیدام کردی . حواست بود که می خواستم یک جا خودم را گم و گور کنم . یک جا تمام شوم ، یک جای تاریک ِ یواشکی . 
گفتم بدانی ، شاید اگر من را آن روزِ برفی ، توی آن کمد تاریک پیدا نمی کردی ، اگر من می گفتم ؛ « می خواهم تنها باشم ! » ، اگر تمام مدت حواست نبود که من حواسم نیست ، خیلی پیش از این ها رفته بودی از فکرم . اما حالا ، تو تنها کسی هستی که اشک هام را دیدی ! ترس هایم را شنیدی !
تا یادم نرفته بگویم ، برف می بارد بسیار . هوا عجیب سرد بود تو اون زمستانهای قلهک .
من هنوز شب های برفی که دلگیرم از دنیا ، دلم می خواهد بچپم توی کمد اتاق کوچک ِ حیاط خانهء مادربزرگ تا پیدام کنند . نچ ! تا پیدایم کنی . آره ! تنها تو و نه هیچ کس دیگر ... 
هنوز شب ها دیر می خوابم ، اصلا نمی خوابم . هنوز کتاب می خوانم ، بیش از همیشه . می نویسم . 
هنوز فیلم های ایرانی می بینم . عاشقانه چون قدیم « هامون » را دوست دارم . « شب یلدا » را ، « پری » ، « درخت گلابی » . هنوز فکر می کنم « کاغذ بی خط » را می شود دو باره و ده باره دید و لذت برد . دیالوگ های « مادر » را قاطی حرف های روزانه استفاده کرد : « امان بده غلامرضا ! » ... حیف شد « خواب تلخ » امیر یوسفی را پیدا نکردیم . نه ؟ 
هنوز هیچ چیز ، مثل یک تئاتر خوب ، حالم را جا نمی آورد . گیرم بید بید بلرزم از سرما و دست هایم توی جیبم ، تنهایی برگردم راه خانه را . 
من هنوز ، با آدم ها ، نه با کلمه ، که با دست هام دوست می شوم . مثل لمس شمشاد های هرس نشدهء پیاده رو ها ، وقت راه رفتن ، مثل لمس یواشکی صورت  ، لمس چوب صندلیِ کافه ها ، آجر دیوار خانه ها ... آره ! خنده دار است ، ولی دست هام ، مستقیم پیام ها را می رسانند به قلبم ، بی واسطه !
هنوز نسکافه های فوری می نوشم . 
و راستش بعد از این همه برف و باران که بی تو گز کردم کوچه ها را و لمس کردم تنهء درخت ها را ، دانستم تو راست می گویی . کسی که شب ها نمی خوابد ، شیر نسکافه های فوری می نوشد ، هیچ شعر نمی خواند ، حتما یک جای کارش می لنگد .
تو چی ؟ هنوز شعر می خوانی ، شعر های ناب ؟ زیاد سیگار می کشی ؟ قهوه می نوشی ، قهوه های تلخ ؟ 
هنوز آرامی ؟ همان جور ساکت ؟ هست حواست هنوز که نیست این روزها حواسم هیچ ؟ 
هنوز زنده ای ؟
آهان ! دوستت دارم که به یادمی ...
بیا و بی بی قصه من باش
با هزار روایت عاشقانه
در سینه!
تو سفیدی و قلبت نیز
من سایه توام زیبا
همیشه سیاهم!
درگیری لبها
با پیچیدگی کلمات،
گیسوانت!
تو ابر شو ببار
من برگ می شوم
می ریزم
چیزی نزدیک نمی شود
به این پنجره
جز سایه سیاه سنگ!
جای تو خالی‌ست
زیر همین باران
کنار این همه دلتنگی!
می گويم : امروز روز خوبی نبود پيرمرد . بعد با خودم فکر می کنم : نبود ؟ نه نبود ! راستش خودم هم نمی دانم چرا . فقط می دانم کلی کار تلنبار شده را جا گذاشته ام روی ميز اتاق خواب و دارم بر سر يک پاکت سيگار نه چندان مرغوب با پيرمرد شرط می بندم ، دارم ورق ها را يکی يکی به اميد آس خشت بر می دارم و حواسم هست پيرمرد تقلب نکند ! دارم فکر می کنم هميشه بدم می آمده از اين که خشت را حکم کنند ! خوب هر چند دل هم بد نيست ولی هيچ چی گيشنيز نمی شود ! ديگر پيرمرد فهميده من هميشه منتظر می مانم تا وقت حرف زدن سرش را بالا کند . نگاه کند توی چشمهايم . نه از آن نگاه های بی حوصله و از سر اجبار دنيای واقعی . توی داستانهای من هميشه آدمها وقت دارند برای حرفهای هم . پيرمرد نگاه می کند توی چشمهايم . جوری که تشويق می شوم بگويم . جوری که می دانم از انتظار و شوق لبريز است . می گويم : من روزهای ابری رو دوست دارم . امروز هوا ابری بود ولی روز خوبی نبود پيرمرد ! می گويم : بيا امروز رو پاک کنيم . پيرمرد حرفی ندارد . می گويد : خيلی از روزای زندگيم و پاره کردن انداختن تو سطل آشغال . بعد داستان يکی از نويسنده هايش را می گويد که عادت داشت روزهای زندگی پيرمرد را آخر هفته ها می ريخت توی دريا و می نشست روی يکی از آن صندلی های لب ساحل کافهء داغ می خورد ! حالا پيرمرد دريا که می رود توی آب دنبال آن ورقها می گردد . پيرمرد می گويد يک روز که داشته برای يکی از کشتی های مسافربری دست تکان می داده ، يکی از آن ورقها را پيدا کرده . بعد می رود در يکی از کابينتها را باز می کند ، يک ورق را از زير دستمالها در می آورد می دهد دستم . آب همه چيز را پاک کرده . چيزی نمانده جز کلمه های گنگ و مبهم ! ورق را از دستم می گيرد و بلند بلند می خواند : پيرمرد ... نشسته کنار ... آب او را با خودش برد ... اشکهايش ... ماه آمد بالا ... ورق را می گذارد توی کابينت . انگار که صفحات کتاب مقدس باشد ! می گويد : ديروز گذشت . خوب يا بد فرقی نمی کنه . گذشته ها اين جاست ! با انگشت اشارهء دست راستش سرم را نشانم می دهد : حتی اگهء همهء ورقای دنيا رو هم پاره کنی . دنيا واسه من و تو صبر نمی کنه بچه ! می فهمی ! ... يکی از ورق ها را بر می دارم : آس خشت ! می گويم : آره می فهمم . خوب می فهمم !

من رابطه هایی را دوست دارم که دو طرفه اند
هر دو می‏کوشند برای ادامه دار شدنش
هر دو خطر می کنند
هر دو وقت می گذارند
هزینه می کنند
هر دو برای یک لحظه بیشتر، در کنار هم بودن با زمان هم می‏جنگند
من عاشق رابطه‏های دو طرفه‏ام.
رابطه هایی که برای هر دو طرف ادامه‏اش، باارزش‏ترین چیز دنیاست.
برای هر دو

نگاه کن دل مرا که تکه تکه می شود
و از خودت سوال کن به خاطر که می شود
بیا و آسمان چشم های عاشق مرا
ببین که روی گونه ام چگونه چکه می شود؟
خیال کن که آمدی تو و مرا صدا زدی
عزیز من! فقط خیال کن مگر چه می شود؟!
تو می رسی ، تو می نشینی و تو حرف می زنی
و کار و بار شعر من دوباره سکه می شود...!
این برای تو است...

برای تو که به اندازه قرنها از من فاصله داری
برای تو که دیگر هیچگاه صدایمان به هم نمی رسد
برای تو...
اما بدان که این لبها، هنوز طعم بوسه های فرانسوی ات را
در خود دارند...

آه، ای روسپی اکراینی
که در خیابانهای تاریک، قدم می زنی...
مدتی است که بی اختیار به روسپی اکراینی فکر می کنم، هیچ دلیلی هم ندارد، فقط به یاد شبهایی هستم که او زیر نم نم باران، قدم می زند و حالا همه بی اعتنا به او می روند

آه ویسکی...
تو چه چیزی در خود داری که اگر کسی غمگین باشد و با تو باشد، غمگین تر می شود
و اگر کسی شاد باشد و با تو باشد، شادتر می شود
ای ودکا...

تو چگونه ما را به بازی گرفته ای
در خمار مستی؟
مهمترین ویژگی این زندگی این است که ...

بالاخره یک روزی تمام می شود

اندک اندک، اندک اندک، اندک اندک...
زمان در حال تمام شدن می باشد، پس دم را غنیمت دان، قدر حال را بدان
دم را غنیمت دان
لعنت به تو – که بی‌هوا فرار می‌کنی فلمی

هنوز فِلمی این‌جاست؛
هنوز روی صندلی نیمه‌غلطان خودش نشسته
و به من می‌خندد
و فقط به من می‌خندد
و به من فقط می‌خندد
می‌ترسم

حکایت همان مرد گاریچی در حسرت مرگ و اسبش بود
دست دخترک را گرفتم و کشیدم و کشیدم؛
کمی مانده به مقصد/مقصود
حوصله‌اش سر رفت و بی‌تابی کرد
شاید هم خواب یه ماهی دیده بود
چرخ گاری در رفت؛
اسب رم کرد؛
گاریچی سیگار دیگری کشید
و دخترک رفت که رفت
ما ماندیم و اندازه بیست و چند سال دیگر صبح به‌خیر
که هر روز سهم همسایه‌ها را ازش می‌پردازیم و با لب‌خند
طلوع خورشید را در امتداد جاده  تماشا می‌کنیم
گاهی یه چیزایی هست توی زندگی که وقتی بهشون فکر می کنی لبخند میزنی و آروم رد می کنیشون از ذهنت … الان یکی از اونا می خوام

هر بار پایانی را نشان می کنم

پررنگ تر از قبل
هر بار شروعی آغاز می شود
کم رنگ تر از قبل
ضرورت هر بار برایم بی رنگ تر می شود
و فقط
تکرار، ضرورت هر بارم ، می شود
هر جوری با این بغض ور میرم شبیه کلمه نمی شه...
سرباز تفنگش را انداخت و خودش را تسلیم نیروهای خودی کرد.
سرباز هرگز فرق بین شمال و جنوب را نفهمید!

. از دنیای کودکانت فقط لجبازیاش رو با خودت یدک می کشی فقطو فقط همین! چه زشت! هیشکی یه بچه ی بد عنق رو دوست نداره.
2. ینی آدما دلشون واسه همدیگه تنگ میشه؟ فک نمیکنم، اونا برا لحظه هاشون دلشون تنگ میشه.
3. شایدم اینجوری نباشه... همه که مث من نیستن! هستن؟
4. لحن صدا رو چه جوری میشه نوشت؟
خدا یه عالمه سیگار برگو با هم دود می کنه، این خیلی خوبه که بوی سیگارش اندازه ی غلظتش نیست.
خیلی!

کسخولیم که نگو

وای وای وااااااااااااااااااااااااااااای
شوفاژ اتاقم رو زمستونا روشن نمی کنم، مه رو که دیدم، پنجره رو هم باز کردم، تا نصف بیرون، داشتم حالشو می بردم سرد، سرد، سرد... تا اینکه کمرنگ شد، زمین یه لا پنبه کشیده بود روش، نور چراغام که مثه حال و احوالم محوِِ و نابود، با خودم گفتم با دوربین موبایل یه تلاشی بکنیم بلکم تونستیم یه جا ثبتش کنیم، داشتم کادرمو پیدا می کردم که یه فلاش کوچولو (نسبت به فلاش بالا سرم) سمت چپم دیدم برگشتم نگا کردم دیدم یه دیوونه مثه من حالی به حالی شده داره عکس می گیره، انقده ذوق کردم... انقده اشک تو چشام جریحه دار شد... منم که ذوق مرگی بهم نمی سازه، فشارم افتاد چپیدم تو.

- از چه دلتنگ شدی؟
- دلم از هیچ پر است...
تنهایی برای من، هرگز آن‌جور که خیال می‌کردم نبوده، آن‌جور که بشود ادعاش کرد، که بشود سوگوارش بود و این سوگواری را رسما اعلام کرد تا عالم دنیا به احترام سوگت، کمی دور و برت را خالی کند، بلکه توی مصدوم بتوانی هوایی بفرستی میان سینه‌ی تنگ‌ات.
تنهایی، همیشه جوری اتفاق افتاده که آدم شرم کرده بگوید تنهاست.
...
فهمیده‌ام تنهایی، دستِ کم برای من، وقتی نیست که کسی نیست.
وقتی‌ست که می‌بینی باید مقابل آن که هست، آن که دوست داشتن داری برایش، دوست داشتن دارد برایت، سپر بگیری دستت.
وقتی‌ست که به‌ت می‌گوید، به‌ش می‌گویی، مراقب خودت باش، و خوب می‌دانید که خودتان باید مراقب خودتان باشید، در مقابل هم حتی، در برابر گزند دوست داشتن، یا نداشتن‌، خواستن یا نخواستن‌.
...
فهمیده‌ام نام دوست داشتن ِ بی‌گزند را، می‌شود گذاشت دوست نداشتن.
زیاد شنیده‌ام که «اصلن دوست داشتن بلدی تو؟»
فهمیده‌ام که آدم می‌تواند در دوست داشتن هم تنها باشد.
تنها بماند.
یه تیکه از روح‌ت مثِ شکلات‌تلخ به ا.ر.گ.ا.س.م رسوندم، تا ته‌شو درنیارم ول‌ کن نیستم!
مطمئنم من دیوونه ام
مرا در تیمارستانی بستری کنید لطفا
مطمئنم من دیوونه ام

زمستون

زمستون
تن عریون باغچه چون بیابون
درختا با پاهای برهنه زیر بارون
نمی دونی
تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه
چه تلخه
باید تنها بمونه قلب گلدون
مثل من که بی تو نشستم زیر بارون زمستون
زمستون
برای تو قشنگه پشت شیشه
بهاره، زمستون ها برای تو همیشه
تو مثل من زمستونی نداری
که باشه لحظه چشم انتظاری
گلدون خالی ندیدی نشسته زیر بارون
گل ها کاغذی داری تو گلدون

تو عاشق نبودی
ببینی تلخه روزهای جدایی
چه سخته
چه سخته
بشینم
بی تو با چشم ها گریون
وبلاگ ل.ح

پخش می شود روی صفحه منیتور

خنده ای تلخ ، بی مفهوم

سیگاری در ذهن

جنگل

دوست دارم درست لب به لب جوب های طالقانی راه بروم
فاطمه انگار فلج شده ام . درد از سرانگشتان دست چپم شروع شد. نه اينكه فكر كني بوسه هايي را كه كف دستم جا گذاشته اي به يادم آمد و درد شروع شد. نه . درد از سرانگشتان چپم كه شروع شد مهره هاي گردنم تير كشيد. نه اينكه فكر كني گرماي دستت را پشت گردنم جا گذاشته اي و مهره ها تير كشيد. نه . در از سر انگشتان چپم كه شروع شد و مهره هاي گردنم كه تير كشيد هر چه كردم كمرم راست نشد. نه اينكه فكر كني خاطرات بار سنگيني است و كمرم تاب نمي آورد همه را. نه .
......
ديگه صداي هيچ قطاري هم نمي ياد كه براي سر نرفتن حوصله ات شعر بگويي براي من ... از بازي بدم مي ياد ... حتي اگه تو راه بندازي ...
خوشحالم
باش 
بمان
بمان برای همیشه

از خواب پریدم همین الان از خوابی که درست یادم نمی آمد کی بخواب رفتم  و هنوز چشم هام خیس بود از اشکی که ریخته بودم نمی دانم برای چی اگر بگویم برای تو که امروز روی تخت بیمارستانی و بیهوش شاید دروغ گفته ام
درسترش شاید بشود برای خودم !
اشکم که آمد  همان جوری توی تختخواب ، داشت عادت می کرد چشمم به تاریکی و بی آن که بخواهم اشک می آمد هی از چشم هام که داشتم موبایلم را می گشتم و تکست تو را دیدم از هائیتی : محشر . یه جنگل بود که دو ساعت توش پیاده روی کردم ، بعد رسیدم به یه آبشار ...
 چمدانم مانده هنوز وسط اتاق چمدان سفری که بکار نیامد
 باز بند نمی آمد اشکم هر چه می کردم . خواهره گفته بود : امسال زمستون کلی برف میاد . من می دونم .... و من ترسیده بودم بس که توی برف های زمستان مرده بودند آدم ها و حسرت یک نگاه ، یک کلمه ، یک بوسه را گذاشته بودند به دلم تا آخر دنیا .
می خواستم که پیاده روی کنم ، باید از یک راه نه چندان طولانی درختی می گذشتم پر از قورباقه . شب از نیمه نگذشته آتی هوس می کرد پیاده گز کنیم توی مه ، آن حوالی را . بیاد تو که چقدر این راه را باهم می رفتیم و  همین جوری که تو تاریکی حواسمان بود کفش مان گیر نکند توی گل و شل مانده از باران یک کم پیش تر ، داد و بیداد مان بلند می شد از قورباقه هایی که می پریدند روی پای مان . بعد قهقهء خنده مان می رفت به آسمان از ان همه جک و جانور که هیچ جا در امان نبودیم از دست شان . باران می بارید و باید بر می گشتیم خانه و تمام راه را آواز می خواندیم . قهوه های من حرف ندارد نیمه شب ها . می چسبید بعد از این همه آب که شره می کرد از موهای مان ...
چی شد که یادش افتادم این وقت شب  نمی دانم فقط خدا خدا می کنم زودتر بهوش آیی؟

آن روز که نوشتی هنوز سرفه می کنی و دهانت خونی می شود ، آن روز که نوشتی دلت می خواهد خواب باشی و خواب سلامتی ببینی خیلی دلم سوخت ، خیلی ....
حالا نمی دانم برای کی می نویسم ؟ برای تو که چند روزی هست در آن تخت لعنتی بیمارستان افتاده ای یا برای دل بی صاحب خودم ؟
آدم اگر آدم باشد همیشه چشمش دنبال قدیمی ها می ماند و از تازه ها خوشش نخواهد آمد هرچند که نه یک بار که صد بار بگوید آره آره تمام شده است !
حالا اعتراف می کنم دلم می خواست در کنارت بودم ، دلم می خواست همین امروز در خیابان عمار ماشینت به برف نشسته بود و از همه اینها و دل بی صاحب من که بگذریم دلم می خواست تو سالم بودی و اصلا همه اینها و همه آن دلخوشی های زود گذرم هم نبود ...
من تنهام کاش بفهمی و می دانم که البته باید که تنهایی از پسش بر بیایم . من آدم ِ آدم های تازه نیستم . می دانم از حالا این بازی را باخته ام . دروغ گفتم . غصه می خورم و هیچ دلم « کلیدر » نمی خواهد و آدم تازه نمی خواهد . دلم تنها تو را می خواهد .
باید که تنهایی از پسش بر بیایم . « کلیدر » را نصفه رها می کنم . چون آتوسا آخرش را لو داده و من از دستش عصبانیم . آدم تازه را نیز . شروع نشده به پایان می برمش . چون آخرش را می دانم . بی آن که کسی لوش داده باشد .... چه فایده از داستان هایی که تهش پیداست . 
نمی آیی ؟
می آیی ؟
نمی آیی؟
می آیی؟
نمی آیی ؟
می آیی؟
نمی آیی؟
می آیی ؟
دل تنگی همین طور لب باغچه نشسته است و زل زده به در خانه
کلمات بین ما کلمات بین ما رنگ خون گرفته اند، خونی که از سلاخی کودکی روی زمین ریخته شده .کلمات بین ما ناباورانه حس گمشدگی دارند.سرشار از تناقض های عجیب و غریب . وقتی کلمات بین ما رد و بدل می شوند.انگار روی هوا یخ میزند ، بعد به گوش ما می رسند، مثل گلوله های سربی که دودشمن اجدادی به سوی هم شلیک می کنند.کلمات ما درراه رسیدن به هم می میرند. بو می گیرند. متعفن می شوند. لاشه می شوند. این حکایت اما حق کلمات ما نبود. کلمات درابتدا زنده بودند و درخشان . به تازگی کلی سرخ که ازشاخه چیده نشده است و هرگز هم چیده نمی شود ....

آيا ميدانستيد:كه يك انسان 8 ثانيه بعد از قطع گردن هنوز به هوش است.
آيا ميدانستيد: كه داوينچي با يك دست مينوشت و با دست ديگرش نقاشي ميكشيد.
ايا ميدانستيد: كه غير ممكن است با چشم باز عطسه كرد.
آيا ميدانستيد: كه دوست دختر من با پسر عمويش روابط غير افلاطوني دارد.

نمي دانستيد؟!
مهم نيست! اين آخري را خودم هم تازه فهميدم.
یک
دو
سه
چهار
پنج
شش
هفت
برای آمدن پیش تو چشماهایم در تاریکی هم بسته است
پله ها را پایین می آیم
دست چپ
در چوبی نمور باز می شود
اولین کبریت روشن نمی شود
دومین کبریت خاموش می شود
سومین کبریت ، اولین شمع را روشن می کند
همه شمع ها روشن می شود
معبد در خنکی سوزناکی ، گرم می شود
دیوار سیمانی
دیگر مایوسم نمی کند
بس که تو مایوسم کرده ای
هنوز هم یاد نگرفته ای
وقتی که می روی عطرت را هم با خودت برداری و ببری
این بوی ناگزیر
بد، راه نفسم را می بندد
هی باید بغض کنم
سیگار خیس را پک بزنم
شوری خیسی اش با طعم فیلتر حالم را بد کند
پنجره را هم که باز کنم
ای دل غافل
دیوار سیمانی که هست
تصمیم ناجوانمردانه ای گرفته است
عطرت را در سینه اش حبس کرده و هر وقت حال خوشی دارم
فوت می کند توی صورتم

خب. واقعن خسته‌ام کرده. ناامید شدم از دستش. من رو  پیش شما هم شرمنده‌کرده. پیش خودم گفتم بهتره این موضوع رو با خودش در میان بزارم. منتها خیلی شخصی و محرمانه. خیلی آروم نشست و به حرف‌هام گوش کرد. یه جورایی باهام موافق بود. اون هم دلایل خودش رو داشت که بیشتر به نظر می‌رسید داره خودش رو توجیه می‌کنه. قول داد جبران کنه. قول داد بیشتر بهم توجّه کنه و بهم برسه. و همون طور هم شد. من هم راضی بودم. یه مدتی خوب گذشت. ولی نمی‌دونم چی شد که بازهم هوایی شد. بازهم کوتاهی کرد. این دفعه دیگه مطمئن شدم که واقعن  دوستم نداره. بی‌خیالی و بی‌مسئولیّت‌ایش داره زندگیم رو تهدید می‌کنه. تبدیلم کرده به کسی که نشسته و هی خاطرات کم‌رنگش رو مرور می‌کنه. تبدیلم شدم یه یه پوشه درب و داغون که تو یه قفسه تو یه اطاقِ نم و تاریک داره گردو خاک می‌خوره. بعد یه جورایی خبردار شدم که زیر سرش بلند شده. می‌نویسه. ولی برای من نمی‌نویسه. رفته یه دفتر جلد سیاه دراز خریده و اون‌جا می‌نویسه. اون‌جور که بهم گفتند کلّی هم باهاش حال می‌کنه. این رو که شنیدم دیگه طاقتم طاق شد. شما هم شاهد باشید. دیگه حق نداره این جا بنویسه. دسترسی‌اش رو به این جا قطع می‌کنم.  بهش اخطار می‌دم که اگر عقلس برنگرده سرجاش، ‌اگر عذرخواهی نکنه دیگه نمی‌تونه برگرده. هشت سال خاطرات مشترک تلخ و شیرین‌مون رو به باد می‌دم. اصلن می‌دونی چیه خودم می‌نویسم. از اون هم بهتر می‌نویسم. حالا میبینید. شما هم شاهد باشید.

ستاره بی ستاره
چشم هایت گم شده اند در سیاهی شب...
نگرانم ، دلم شور می زند بدجور
فرقی نمی کند که امروز کجا زلزله آمده ... کلا زلزله خیز شده ام.می ترسم که باز هم روی تخت بیمارستان بستری شده باشی.یا اینکه نه قرار است که خودم به زودی کارم به بیمارستان بکشد.
آدمی خبر ندارد از فردایش ، اصلا به من بگویید .باید به کدام کلیسا بروم برای آمرزش؟
آخر دیروز اعلام کردند که پاپ از همه کودکانی که قربانی سیستم کلیساها شده اند پوزش می طلبد
اصلا راه مسجد را به من نشان بدهید، شاید این بار فرجی شود
یکی داشت قران را در خیابان های شهر آتش می زد
می گفتند بن لادن که اعتقاد به آرمان شهر دارد و مرد خوبی است و برای دوستانش غذا می پزد. برج ها دوقلو را به خاک سیاه نشانده با همه آدم هایش.
هفته دفاع مقدس است . روی تمام دیوارها شهر چشم های تو را می بینم
دیروز یک جانباز جلوی روزنامه به اعتراض اعتصاب کرده بود
چرا باید آرشیو همشهری ماه به دست آدم برسد؟
سال 1379
نزدیک عید است ... چهره های دربند یکی یکی جلوی چشمم می آیند
همه این آدم ها هنوز هم دربند هستند
برو
یعنی تو آزادی ... بیخود حجاریان نظریه فوکو را مطرح می کند
کدام حاشیه علیه متن؟
برای یک سادیسمی یک مازوخیست نوبر است
اگر انار امسال به کام ما نرسد
عقیم می میریم ... عقیم می شویم ...
لگد زدن که ندارد... زنان باردار نادره روزگار شده اند
عقیم می شویم ... عقیم می میریم
رنگ به روی تو نیست ...
لبانت رنگی ندارند... نکند خون نداری ... اصلا چرا انار نمی خوری ؟ شاتوت چرا؟.
اصلا من می رم به جهنم
تو از خودت بگو ... از رنگ ها ... ازپنجره ها .... از نگاتیو ...
غمگین نمی شوم. به خیرگی می رسم درخودم. دیگر هیچ صدایی را نمی خواهم بشنوم. تنها مرور می کنم،گفت و گومان را . قلبم ضرب می گیرد. دستگاه حسم ماهور می شود . بچه ها و دبیرم بالا سرم پرپر می زندند، گزارشت چه می شود. باید به سلامم پاسخ می دادی.وقتی که در خلاء نه تو بودی و نه من . میان سلول های الکترنیک . همه ماجرا یک روز تمام می شود. چه کسی مالک کسی دیگرست وقتی که حیات بیم بودنمان را اندازه نگرفته است. بیا صادق باشیم بیش از آنکه قهرمان باشیم برای باران و برای بهار.غمگین نمی شم . پرتاب می شم در حسی ناشناخته که هستی را مروری کنم. صدای خنده ها. بانوی نارنجی ، سیاه پوش شده است. چراغ های روشن طبقه سوم ساختمان همسایه خاموش . برای کسی که هیچ نمی خواهد ظلم است چراغ های خاموش. به تارکوفسکی بگویید سولاریس را طور دیگری بسازد. شاید خدامان را آنجا پیدا کردیم. رنج زندگی بدون خدا سخت می شود.دور از وطن بدون انگیزه فاجعه. بگذار تا تمام مرزها ، تمام آدم ها در تو تطهیر شوند. از تابستان گذشته است دودانگی.بگذار خدا بر تو بگذرد. فکر کردن به حیاطی که حوض ندارد. دیوانه کننده است. من می خواهم دوباره درخت گل محمدی پدر بزرگ گل دهد. آینه ها را بشکنم که پیر شدنم را نبینم . چه ظلمی به بشر بالاتر ازاین ؟ صدا به صدا نمی رسد . جواب سوالت داده نمی شود. من چیزی نمیخواستم به جز سلام . سلامت را نخواهند پاسخ گفت. دل ها در فراموشی است.....
سلام .
باید پاسخی بدهم ، گرچه بیم خفیفترین رنجشهارا در خود دارم ، باید پاسخی بدهم ، وقتی خود در چشم انتظاری بسر برده ام ، می دانم ، معنای انتظار و چشم انتظاری را بخوبی می دانم . از همین مقدار تاخیر هم پوزش می خواهم ، اما :
باید پاسخی بدهم ، جزء به جزء ، مانند روزها و کامنت های اول .
باید پاسخی بدهم ، اگر چه دوباره ، اگرچه همواره ، باید پاسخی بدهم ، باید تکرار فریاد حرفهای همیشگیم بر همه اینهمه هیاهو فائق و غالب آید .
هیچ کس هم نداند و نباید بفهمد تو که باید بدانی و فهمیده باشی .
باید پاسخی دهم ، بازهم آشکار و برملا ، برای تو که از همان روز اول هم مال من نبودی ،‌ برای خودم که همیشه به درستی شناختیم ،‌ قبول دارم هیچوقت من نه برای خودم بودم ، نه برای باران ، نه برای بهار و نه برای هیچ کس و هیچ چیز دیگر و حتی تو که بودنم را کردی بودن خودت .
بارها و بارها به انحاء مختلف بر رخم کشیدی کاری را که فقط و فقط برای تو ، برای آرامش تو ، برای نباریدنت ، برای نشکستنت برای ... به قیمت فروپاشی دوباره خود کردم و چه راحت آن را راحت می دانی و می خوانی که هیچم راحت نبود و من می دانم که می دانی ، حتی اگر به روی خودت هم نیاوری ، می دانم که می دانی ، تمام سختی های عالم ، تمام مشقتهای ایام ، تمام ناملایمات روزگار ، در این خود فروپاشی ساده نهفته بود ! چیزی که هست نمی دانم از چه خود را به فراموشی می بری ؟ از شکستن آینه می ترسی یا ...
لبخند برای چه می زنی
وقتی که دیگر نمی شود به حوض آبی فکر کرد و ماهی هایش
لبخند برای چه می زنی
وقتی که دیگر هیچ مش حسنی گاوش را آنقدر دوست ندارد که اگر گاوش مرد، گاو شود
لبخند برای چه می زنی
وقتی از شب حادثه گذشته است و دریغ از دیدن
لبخند برای چه می زنی
وقتی ماهی های یک وبلاگ دونفره مدت هاست که غذا نخورده اند
حالا از جلوی آینه دور شو ...
دور دور
بگذار خورشید به جای تو زندگی کند ...
چقدر باید بگذرد تا من در مرور خاطراتم
وقتی از کنار تو رد می شوم
تنم نلرزد ؟
بغضم نگیرد ؟
لعنتت نکنم ؟

از این همه حجم سکوتت وحشت می کنم . سکوتی که می رسد به حالا . نه حالا . به سه شنبه شبی که می گویی تمام آن روزها یاد آور خاطرات بد است برایت . من فکر می کنم چه ترسناک . چه ترسناک که یکی کنارت باشد و این همه نزدیک بی آن که بدانی چی می گذرد توی مغزش . بی آن که بدانی دارد عذاب می کشد هر لحظه و بیزار تر می شود هی و هی . 
خیلی ترس دارد . دلم می خواهد بر گردم به تک تک آدم های زندگیم ؛ « کجاهاش بیشتر از من بدتان آمد که من نفهمیدم ؟ کجای سکوت تان نفرت بود و بیزاری که من نشنیدم ؟
دلم برایت تنگ می شود زود برگرد و اینجا و آنجاهای دیگر بنویس ، نمی دانم الان در آن اتاق شش متری ایزوله چه می کنی و امروز سه شنبه لعنتی چه می شود برای تو و برای آن دخترکی که می دانم سخت دلبسته ات هست و حتما در گوشه ای از تهران خاکستری دارد برایت قل هوالله احد می خواند بی آنکه بداند منی هم نگرانتم سخت می تپد برگرد و زود بنویس مرد روزهای آفتابی
ای مردادی ترین رفیق زندگی ام
امروز سه شنبه هست و من ایمان دارم روز خوبی خواهد بود 
آدم بعضی اوقات دلش یک چیزهای ِ خاصی می خواهد / بعضی اوقات دلش تنهایی می خواهد یک روزاهایی یک بوس ِ خیس گذرا / گاهی دو تا چشم براق می خواهد بی عینک آفتابی وسط  ظهر ِ تابستان / گاهی یه لیوان آب سرد !
یک موقع هایی یک میس کال ساده از یک نفر روی گوشی اش گاهی هم آدم دلش یک وبلاگ دو نفره می خواهد / بعد اسمش را بگذارد خانم فلان و آقای فلانی مثلا ، نه اصلا فلان و فلانی / اما اسمش معلوم باشد که دو نفره است / نوشته هایش بوی دو نفر را بدهند / دو مزه ، دو تا جنسیت مختلف / تکیه کلام هایش فرق کند مثلا یکی شان بگوید آخرش ، آن یکی بگوید تهش / معلوم باشد فرقشان و تلاششان/ برای هم کامنت بگذارند / توی پاچه هم بگذارند یک جاهایی/ پشتش دعواهایی هم بکنند باهم / درغیبت همدیگر وبلاگ آپ کنند و بعد مثلا یکی شان بگوید فلانی الان اینجا نیست آنجاست/ رفته است مسافرت !
اصلا بعضی اوقات آدم دلش یک وبلاگ خاله زنک می خواهد با کلی مخاطب خاله زنک با یک دوجین پست ِ صد کامنته که یکی از نویسنده هایش هم خانه ی خاله اش رفته باشد !
 یک روزهایی وبلاگ دو نفر، تاسیس شده یی دلش می خواهد ادم!
به سلامتي همه اوناي كه تلخ ميخورن  و شيرين سخن ميگن

فرضیه ای نو درباره پیدایش جهان

در آغاز ...فاطمه بود

سپس عناصر شکل گرفتند

آتش و زمین

هوا و آب

و آنگاه نام ها و زبان ها پدی آمدند

آسمان و بهار

سپیده و شامگاه

پس از چشمای فاطمه

دنیا پی برد ب رز رز سیاه

و آن گاه پس از قرن ها

زنان دیگر آفریده شند

نزار قبانی

دیوونه شدم ؟ یعنی من دیوونه ام ؟ چیزی انگار زنگ می زنه توی سرم.هان ؟! فکر کردم ناقوسه .نه ؟ صدای هیچ زنگ کلیسایی نیست که خبر از عروسی بده تو شهر ما... ها ها ها ! مطمئنی ؟ صدای تستره . وای آره خوده لامصبشه . داره می گه :نون سنگک سه هفته مونده توی فریزر یخش باز شده و دیگه می شه با پنیر خورد. خوبه که هنوز پنیرمون کپک نزده. غیر همون فکر کنم دیگه همه چی اینجا کپک زده، حتی هندونه ! هیچ وقت فکر نمیکردم تو زندگی ام که هندونه کپک بزنه ولی زد! دیوونه ام دیوونه . همیشه با خودم می گفتم بدترین لحظه زندگیم لحظه ای که دیگه سیگار کام نده . حالا فهمیدم بدترین لحظه زندگی اینه که چراغت روشن باشه و تو با من چت نکنی.هوم...جهان بینی آدم خوب عوض می شه . باورش سخته اما نمی دونم یه چیزهایی رو فکر می کنم تو زندگیم گم کردم مثل خاطره های کودکی . انگار اون چیز که نمی دونم چیه دیگه با من نیست. بهتره برم سرم رو از پنجره آویزون کنم بیرون و داد بزنم : خانوم ها آقایون . اگر گمشده منو دید بگید بیاد پیشم. من تنهام . کلیسا هم زنگ نمی زنه ! تستره .سیگار هم کام نمی ده ولی دیگه مهم نیست. آهان تستر! یادم رفت. نونم هم سرد شد! اه !

میخواهم بگویم خیلی سخت است.تمام وجودم درد میکند گوشی م را هی دم به دم چک میکنم.میدانم که الان مسیج بدهد هم جواب نمیدهم..میدانم تمام آن رد سی و هفت میس کالش در روزهای گذشته را..میدانم تمان آن مسیج هاش را..که من خواندم و گوشی م را انداختم یک گوشه..که باز خواندم و لبخند زدم و گوشی م را انداختم یک گوشه..حالا میخواهم اعتراف کنم که من آدمی ام که همیشه باید مورد خواستن واقع شوم.این یک اعتراف است.تمام عمر حالا بیست و پنج ساله ام من جوری با آدم هام رفتار کرده ام که من ناز باشم و آنها نیاز.و البته که منظور من مذکران زندگی مند وگرنه که برای حتا اینکه اطرافیان اناثم از من بدشان نیاید هم کاری نتوانسته ام بکنم.
حالا رسیده ام به اینجا که من به خودم گفتم باید ترک کنی این بازی را.که تا همین جاش بس است و یکجوری دیدم یک تلنگر خورده بهم که دارم روحا انگار وارد خیانت میشوم و همین که این حس را کنی تمام است.گفتم دتس اور و بی خیال و نشستم تماشا کردم بالا پایین پریدنش را داغ کردنش را تاب نیاوردنش را و اوایل از من که: من که گفته بودم..و بعد از من هیچ از من سکوت..این سکوته خیلی خووب بود..میتوانستی 3 شب از خواب بیدار شوی گوشی ت را نگاه کنی که چند تا میس کال و مسیج..بخوانی شان و باز بخوابی..بعد یک روز در آمد که اینجور است؟آی تریت یو از سیم از یو..و باید بگویم از دیدن خودم تووی آیینه ای که او به وحشت افتادم..حالا چند روز است که انگار دارد او هم ترک میکند..دو سه شبی است من از خواب که بیدار میشوم رووی گوشیم عکس پاکت ندارد هم..و این برای من درد دارد خب.اینجور میشود که لم میدهم, تاب میخورم گوشی ام را میگذارم رووی لبه ی پنجره ..و هر چند ثانیه بهش نگاه میکنم به بهانه ی ساعت چند شده لابد.
درد دارد ترک کردن و من حالا میدانم این ذره ذره ترک کردن..این هنوز کمی از شما پیشش ماندن جانفرساست..جانفرساست.

من یک فرمانده ام
بدون آخرین سنگر تسلیم نشده

به ما گفته بودند همیشه یک آخرین سنگر تسلیم نشده ای هست
من به شما آیندگان میگویم که "همیشه" بزرگترین دروغشان بود
هیچ کسی نمانده که با من بمیرد
سربازانم همه در دوزخ انتظارم را میکشند

من فرمانده ی جنگم
اینجا دروازه های دوزخ است
آخرین سنگر تسلیم شد
این پایان پیام است
و پایان پیام ، پایان من است

صنما... جفا رها کن... کرم این روا ندارد...
                         بنگر به سوی دردی... که ز کس، دوا ندارد...
                                                      صنما... جفا رها کن... کرم این روا ندارد...

مي بيني سالهاست از دوبار نگاه کردن کسي دلت نلرزيده.
اين روزها
هر هيجاني 
هر خبري
هر نوشته اي
اشکم را در ميآورد و گلويم را پر از بغض مي کند
شادي يا غم
فرقي نمي کند
اين روزها اين بغض بي درمان 
به هر تلنگري مي شکند

جیغ کشیدم . تمام شب جیغ کشیدم . من خوب می دانم که جیغ را می زنند و نمی کشند ، اما من می کشیدم . یعنی آن جور زجر آوری که صدا در گلویم خفه شده بود و در نمی آمد و من می خواستم در بیاید از نوک انگشت های پاهام ، اسمش کشیدن بود ... خواب دیدم من را پیاده کردند از آمبولانس من را نه تابوتم را و تو آنجا بودی و نگاه میکردی تو نه یعنی همه بودند کسان دیگری هم بودند که هر چه فکر می کنم قیافه شان الان دیگر یادم نمی آید ولی . باید می دیدمشان . باید حواسم می بود قیافه اشان را ببینم که نبود . فقط جیغ می کشیدم .
بیدار که می شوم گلوم درد می کند از این همه جیغ بی صدا . اگر تو تعبیر فرویدیش هیچ کس خودش نیست ، پس تو کی بودی ؟ ... لعنت به هر چه خواب بد که توش نمی شود یک دل سیر فریاد زد ...
دوستان لطف می کنند وبلاگ ل.ح را برم می فرستند.
وبلاگی که وقتی پخش می شود روی صفحه منیتورم
می خندم ، تلخ ، بی مفهوم
سیگاری در ذهنم روشن می شد بیهوده
دوست داشتن؟
دوست داشتن شبیه زخمی کهنه هبوط می کند در قلبم
ضعف می کند، سر انگشتانم که همیشه خدا تایپ می کنند
باورت می شود؟ روز و شب لعنتی سرانجام بهم رسیدند
زوزه سگان شبیه هق هقی از حلقوم خراش برداشته ام بیرون می زند
سیگارروشن شده در ذهنم دارد دود می‌کند
دودش از دهان و حلق و بینی ام می زند بیرون
درمیان دودهای زوزه ای
کیبردم خیس خیس می شود
اتصالی می کند ناگهان
وبلاگ ل.ح
محو می شود
جلوی چشمانم
پنجره ها همه شکست
پیش از آنکه عکسش به دیوار اتاقم نصب شود
باد همه چیز را با خود برد
پیش از آنکه چیزی شکل بگیرد
عشق را فراموش کن رفیق
دروغ تا ابدیت جریان دارد
تو می آیی
تو می آیی
تو می آیی
تو می آیی
تو می آیی
.......
ولی باز من چشم انتظارم
......
بشنوید
بشنوید
بشنوید
این بانگ فرزندان مادر مرده است
که از ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید
بنگرید
این کشتزاران را که مزدورانتان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
وای ای وطن
وای ای وطن
کجایی ای وطن
کجایی ای وطن

....
می شنوی ؟
می خونی ؟
می‌بینی ؟
بغض راه گلومو گرفته . مثل یه غده سرطانی. دارم خفه می شم.
هیچ چیز این دنیا دیگه برام ارزش نداره ، حتی به اندازه یه پاپاسی ...
تمام سنگ هایی که خوردم رو تو زندگیم با دل و جون می بوسم
تمام سنگ های نخراشیده رو..
این یکی بدتر از همه بود، خورد درست وسط سینه ام .
بدتر از همیشه خوردم زمین ...
به خدا اگه نمیری ...
به خدا اگه نمیری ...
هیچ وقت دوستت نخواهم داشت...
کدوم خیابون
کدوم جنبش
تو بهتر از همه می دونی
تو بیشتر از همه ، همه چیز رو می دونی
همه خسته شدن
کف خیابون ها خون نمی خواد
کف خیابون های تهران خون نمی‌خواد
من دارم خون گریه میکنم آره ... دوست داری نه ؟ دوست داری خودشت می یاد نه ؟ دارم مثل سگ زوزه می کشم ...
می خوای بیای خون بریزی نه ؟
چون اگه نمیری
ازت متنفر می شم
من دارم خفه می شم
من دارم خفه می شم و نمی دونم
تو داری چه گهی می خوری
من بهت شک ندارم
عزاداریت پس نزدیکه
من آماده ام
یادم نمی ره که عشق به وطن بالاترین عشق هاست
تو گفتی نه ؟
خودت گفتی ...
پس باید باید لباس سیاه بخرم
خنده بکن عزیزم
امروز تو زندگی ام برای اولین بار مانتو قرمز خریدم وداشتم به این فکر می کردم . شاید اگه یه روز همدیگر رو دیدیم ، از این رنگ بپوشم .. مانتو گل گلی قرمز... ها ها ها!
چه گهی خوردم.. بعد از این باید باید باید
برای عزاداریت خودم رو آماده کنم
تو مسامحه نمیکنی نه ؟
می ایستی جلوی همه نه
تو یه قهرمانی نه ؟
برای این سرزمین !
وای به روزی که جسدت رو نیارن تو محلمون بگردونم
وای به روزی که تیکه تیکه نشی
وای به اون روز
....
می بینی ؟
می شنوی ؟
میخونی ؟


خانه روی درخت ، خانه آزادی
خانه خلوت من و تو
خانه میان شاخه های پر برگ
خانه دیوانگی

خانه درخیابان، خانه تمیز و مرتب
وقتی می روی تو کفش هایت را حتما پاک کن
نه ! اصلا دوستش ندارم

... بزن بریم خانه روی درخت !
پیوست : من پیوند غریبی دارم با کسی که نام دارد اما ندارد... هر جای زندگیم باید نامش را مخفی کنم. خودش به من یاد داد.

به سلامتی وطن که خونه هممونه
و
به سلامتی هموطن که پاره تنمونه
دارم خفه می شم
فلجم....معلول...دستام نمی تونه بنویسه ... کج و کوله داره حروف می زنه
بغض یک ماهه .. نه لامصب هزار ساله... ازهمه روزهایی که تو نبودی و داره ویرونم می کنه.. حالا می خوام تو بغلت گم شم ...گریه کنم ...وای بر من ... وای برمن . تو نیستی ...
بیش تر از اون چیزی که تو مخیله ذهن روان پریشوم میگذره
دلم برات تنگ شده
دلم می خواد زمان رو پاره کنم، مکان رو تکه تکه.نفرین کنم . جادو کنم ... خنجر می خوام...
اسمتو که نمی تونم بیارم. نمی تونم سرت داد بکشم . نمی تونم بزنمت. نمی تونم نوازشت کنم، نمی تونم بغلت کنم نمی تونم حرف بزنم . ...نمی تونم حتی صدات رو بشنوم...نمی تونم ... هیچ گهی بخورم تو زندگیم... چرا دوستت دارم؟ نمی دونم
چکار کنم..
فقط می تونم بگم خوش اومدی ...به جایی که اومدی ...