"امشب آخرین شبِ آگوست هست. حالا شاید معنی خاصی هم ندارد . اما خداحافظی با ماه ی که من توش .به دنیا آمده ام یک جوریی هست"
روزگار غریبی است. دلِ آدم -معلوم نیست از کجا- یاد میگیرد که هیچ وقت، هیچ کجا آرام و قرار نداشته باشد. هر جا که هستی دلت اصرار دارد که حداقل یک چند کیلومتری برود آنطرفتر، بساطتش را آنجا پهن کند... کلا این ناآرامی و بیقراری که میگویم نقلِ حالِ دل این چند ساله ی ماست. دوای دردش هم چمدان بستن و برگشتن و این صحبتها نیست. کلا از ریل درآمده و راه بیراه خودش را میرود.
آدم گاهی میشود آدمِ کارهای ممنوعِ ممنوع. آن کارها که هیچ منطقی پشت قباله شان نیست، توجیه ندارند. که هر ثانیه شان پر است از دلهره، ترس، اضطراب. که هر قدم که برمیداری میدانی نود درصد زیر پایت پوچ است، خالی است. بعد هم هات میشود تجربهی لذت ریسک، لذت حدس و گمان، لذت تکیه دادن به ناخودآگاه، لذت بیهوا پریدن، پر زدن، رفتن، رهایی، رها شدن، رها ماندن.
ديدي گاهي وقتها حسش نيست سرو صدا كني حرف بزني شلوغ كني، عين بچه آدميزاد آروم نشستي داري آهنگت رو گوش ميدي بعد ديدي اين وسط يك عده كه خيلي احساس با حال بودن بهشون دست داده و جو گير شدند، ميان ميگن آ.. شما هميشه اينقدر با حاليد!؟ الان یکیشون به پست من خورد! امیدوارم ترجيحا قبل از اومدن زلزله همشون بمیرن !دلم يك كم خنك بشه!
Subscribe to:
Posts (Atom)