دچار بیماری حال از خود بهم خوردگی شدم…
احساس می کنم روحم داره ورم می کنه…
بزرگ میشه … بزرگتر میشه…دلم می خواد روحمو بالا بیارم …
اینجوری حالم بهتر میشه… مطمئنم…فکر کنم روحم آپسه کرده باشه…روح درد گرفتم.. روحم قلنج کرده … نمیدونم چه مرگشه ولی همینجوری داره باد می کنه… باد می کنه و تو سرم جم میشه… اونوقت سرم باد می کنه… و بالاخره می ترکه … قبل از اینکه بترکه باید بتونم بالا بیارمش…حالم اصلا خوب نیست… روح درد گرفتم…روحم داره ورم می کنه و می خواد پوستمو بترکونه و بیاد بیرون…اونقت بازم ورم میکنه و همه جا رو می پوشونه … اول اتاقمو… بعد خونه رو بعد…دیگه نمی تونم…از بس همه چیزو قورت دادم اینجوری شده…داره ورم میکنه…الان سرمم باد کرده… داره می ترکه…!
پی نوشت : می اومدی فقط منو بکنی و بعد بری یکی دیگه رو بکنی ! اینو هیچ وقت نمی تونم هضمش کنم
راه می افتم که برم…قدم اول رو محکم بر میدارم…قدم دوم رو با ناامیدی…قدم سوم رو با ترس…قدم چهارم رو با شک…قدم پنجم رو با…باید برگردم…تورو توی گذشتم جا گذاشتم…بیتابم و گیج…… سردمه!
می دونی دروغ خیلی خوبه پنج ماه میتونه دهنتو شیرین کنه اما این قدرت را هم داره که تو یکماه یکماه و نیم فکتو بیاره پائین .
حالا فک تو اومده پائین و تنها دلیل تو برای این شیرینی پنج ماه ادامه بودن و بودن در کنارش بوده وگرنه کی حاضره توهین بشنوه / تحقیر بشنوه / خورد بشه / ذلیل بشه و ... و باز ادامه بده ؟
چه چیزی جز عشق وجود داره برای ادامه دادن وقتی زشت ترین حرفهارو هم میشنوی ؟ اتفاقا منطقی ترین و راحت ترین راه اینه که بگی اوکی اینم تموم شد ول کنم برم سراغ یکی دیگه اما وقتی ایستادی و مقاومت می کنی دلیلش اینه که نع یه چیزایی این وسط مطرحه !
حالا طرف مقابلت اینو نمی فهمه و مثل گیج ها اون پنج ماه رو کرده چماق برای تو و مدام مثل پاندول ساعت میکوبه تو سرت بنگ.....بنگ....بنگ ....بنگ....
اون پنج ماه میتونه دلیلی بشه برای یک عمر زندان و تحقیر و شکنجه روحی و بازجویی تو تو باید محرمانه ترین و ریز ترین زوایای خصوصی زندگی ات رو برایش توضیح بدی چرا ؟ چون پنج ماه دروغ گفتی
تو باید ثانیه به ثانیه برایش دلیل و مدرک و سند فراهم کنی چرا ؟ چون پنج ماه دروغ گفتی
تو باید هر روز موجی از رکیک ترین و زشت ترین حرفها و تهمتها را بشنوی چرا ؟چون پنج ماه دروغ گفتی
و تو اینجا یکباره با همه عشقی که بهش داری یکباره منفجر می شوی و می روی و می روی پی کارت گرچه دلت خونه و چشمات تا ابد منتظرش
فقط از خدا میخواهی بیاد بر سرش اینی که بر سرت آورده
یادآوری : سک س ارزانترین و دم دستی ترین چیزیه که این روزها میتونی بدست بیاری پس برای سک س نبوده !
پی نوشت: این جواب تو هست خیلی هم سر راست
پی پی نوشت :این روزها خیلی تلخم…حتی تلخ تر از قهوه های شوکا…حتی تلخ تر از این تریاک نشئه کننده لعنتی!
نشئه از تنهاییم…به سان خواب زدگان می گریزم…دیوانه وار می چرخم تا از خود وارهم…اگر گذارت به این طرفها افتاد، مواظب باش فکر هایم را که کاشته ام تا سبز شود له نکنی…دیروزتر ها اینگونه بودم نرم و بی تشویش…امروزترها بیگانه ام با خویش…تا نهایتت…شاید هم بیشتر…غروب زده شدم بی تماشای هیچ غروبی…می خواهم تمام بغض های دنیا را گریه کنم و تمام درد های دنیا را فریاد بکشم…افیون برایم رویای نشئه کننده دیگری بیاور تا عبور کنم از هستی!
تا حالا شده صبح ساعت ۸:۳۰ با گریه از خواب بیدار شی؟با هق هق؟یه جوری که نتونی صداتو کنترل کنی و دوست کناریت از صدای هق هقت بیدار شه و نگرانت بشه؟
تا حالا شده نگران حال و روز خودت بشی؟نگران از اینکه دیگه اون آدم قبل نیستی و داری تغییر می کنی٬یه تغییر بد٬یه تغییری که تو اصلا دوسِش نداری٬یه تغییر که داره تو رو تو عمق دپرشن فرو می بره.مثلا اینکه داری احساستو از دست می دی٬شور و هیجانت رو از دست می دی٬دیگه چیزی شادت نمی کنه٬فقط مثه ابر بهار گریه می کنی.دلت برای خودت می سوزه٬دلت تنگ شده برای اونی که بودی٬اونی که می شناختی.چی داره می شه؟
تا حالا شده نگران حال و روز خودت بشی؟نگران از اینکه دیگه اون آدم قبل نیستی و داری تغییر می کنی٬یه تغییر بد٬یه تغییری که تو اصلا دوسِش نداری٬یه تغییر که داره تو رو تو عمق دپرشن فرو می بره.مثلا اینکه داری احساستو از دست می دی٬شور و هیجانت رو از دست می دی٬دیگه چیزی شادت نمی کنه٬فقط مثه ابر بهار گریه می کنی.دلت برای خودت می سوزه٬دلت تنگ شده برای اونی که بودی٬اونی که می شناختی.چی داره می شه؟
تا حالا شده ساعت ۹ صبح وقتی داری بلند بلند گریه می کنی همه اس ام اس هایی که دوست داشتی رو دلیت کنی ؟
آدما هر چیزی رو که دوست دارن می ریزن تو سطل آشغال؟؟
خسته ام٬شکسته ام٬داغون شدم٬به استراحت مطلق نیاز دارم٬به یه جرعه آرامش محض…
خسته ام٬شکسته ام٬داغون شدم٬به استراحت مطلق نیاز دارم٬به یه جرعه آرامش محض…
لطفا یکی دکمه رفرِش منو بزنه!
وقتی یکی نیست که من همه چیزش باشم و اون همه چیز من٬وقتی این شبای سرد زمستونی جون می دن واسه قدم زدن و بیرون رفتن٬وقتی صندلی جلوی سمت راست ماشینی نیست که فقط و فقط جای من باشه٬وقتی راننده ای نیست که زیر چشمی و دزدکی نگاش کنم و نرمی دستشو روی دنده حس کنم٬وقتی چراغ قرمزی نیست که پشتش گیر کنیم٬وقتی حتی شصت ثانیه هم وقت نیست که کسی عمق چشماشو نگاه کنم و نرم بخنده و انگشتامو بین انگشتاش محکم تر از همیشه فشار بده٬وقتی فصل گل نرگسه
وقتی دلم یه دسته گل نرگس می خواد…
وقتی اون شب نیست٬وقتی من نیستم٬وقتی راننده ای نیست٬وقتی چراغ قرمزی نیست٬وقتی نگاهی نیست٬وقتی فشار دستی نیست٬تنها کاری که می تونم بکنم اینه که منتظر بشم چراغ سبز بشه٬چشمامو روی اون پسر بچه گل فروش ببندم٬بغضمو قورت بدم و پامو روی پدال گاز فشار بدم…
وقتی اون شب نیست٬وقتی من نیستم٬وقتی راننده ای نیست٬وقتی چراغ قرمزی نیست٬وقتی نگاهی نیست٬وقتی فشار دستی نیست٬تنها کاری که می تونم بکنم اینه که منتظر بشم چراغ سبز بشه٬چشمامو روی اون پسر بچه گل فروش ببندم٬بغضمو قورت بدم و پامو روی پدال گاز فشار بدم…
چند وقته که اين حسو دارم.
خيلی خستم.
اصلا نميدونم از کجا بايد شروع کنم؟
فقط اينو ميدونم که از همه چيز و همه کس خسته شدم.گم شدم.سال جديد داره شروع ميشه و من اصلا حال و حوصله ندارم.من اينجوری نبودم!تغيير کردم.اين چيزی نيست که به خودم تلقين کرده باشم،اين چيزيه که همه اطرافيانم بهم ميگن.
اصلا چی شد که اينجوری شد؟! از موقعی که رفت،من depress شدم.اون رفت و من غرق شدم در غم،بدون اينکه تقصيری داشته باشيم،مجبور شديم که از هم جدا بشيم.اصلا يه دفعه شد.يه شب همه چيز خراب شد…
من که باورم نميشد،اونم شاید همينطور.اصلا واسه چی اون؟چرا؟ بعد از چند روز کم کم داشت باورمون ميشد که انگار يه خبرايی هست.
ما هر دومون تو اون زمان بيشتر از هر وقت ديگه اي به هم نياز داشتيم ولی اون با حرفاش سعی ميکرد منو ناراحت و از خودش طرد کنه!!!.من از طرف اون اصلا support نميشدم.ثبات روحی نداشت و هر لحظه يه جوری بود.نميدونستم الان بايد بخندم،ناراحت باشم،گريه کنم،بپرم بالا،برقصم؟؟!!
دلم هوای پاک،آسمون ابری،نسيم خنک،آواز پرنده،صدای آب روان،کلبه ی چوبی،درختايی که برگاشون دارن زرد ميشن ولی هنوز پر از برگای سبزن!واسه دراز کشيدن تو چمن و نفس کشيدن،واسه فرياد زدن از ته دلم،واسه جيغ کشيدن تنگ شده!می بينی چقدر دلم تنگ شده؟
دلم هوای پاک،آسمون ابری،نسيم خنک،آواز پرنده،صدای آب روان،کلبه ی چوبی،درختايی که برگاشون دارن زرد ميشن ولی هنوز پر از برگای سبزن!واسه دراز کشيدن تو چمن و نفس کشيدن،واسه فرياد زدن از ته دلم،واسه جيغ کشيدن تنگ شده!می بينی چقدر دلم تنگ شده؟
کی بود که می گفت آدم ها آنقدر که توی وبلاگشان نشان می دهند حالشان بد نیست. خب برعکسش هم هست. آدم ها آنقدر که توی وبلاگشان نشان می دهند حالشان خوب نیست. وضعیت همچنان به گهی سابق است. هیچ کس آنقدرها که نشان می دهد تغییر نکرده، فقط شاید یاد گرفته موقع راه رفتن زمین را نگاه کند و هیچ یادش نیاید قبلن کجا را نگاه می کرد.
امروز دوبار همینطوری خوردم به در و دیوار. چند بار رفتم توی شکم آدم ها، یک بارش فحش خوردم. توی دانشکده که داشتم از ماشین پیاده می شدم سرم محکم خورد به سقف. درد می کند. آدم ها گاهی خیلی بیشتر از آنچه که نشان می دهند دلشان می خواهد تنها باشند، آن جایی که هستند نباشند. آدم ها گاهی همه بغضشان را می ریزند توی کلمه هایشان، با دود سیگار می فرستندش هوا، که بعدش بتوانند فریاد بکشند، بروند توی خیابان ها به آدم ها لبخند بزنند. که نشان بدهند هنوز روی پاهای خودشان ایستاده اند. کی بود که می گفت آدم ها هرچقدر لباس هایشان گلدارتر ماجراهایشان بیشتر؟ (این یکی را خوب یادم است که رسولی بود) آدم ها گاهی به این فکر می افتند که تنها چیزی را که می توانند قشنگ تر کنند بدنشان است، گاهی لازم دارند حواس خودشان را پرت کنند. اما منظورشان این نیست که فراموش کرده اند. بعضی وقت ها ترجیح می دهند لباس گلدارهایشان همان باغچه باشد تا هر چیز دیگری. آدم ها گاهی سرشان درد می گیرد. خسته می شوند. حالشان به هم می خورد.
کاش همان روز که مرا اد کردی من در بی نهایت زندگی دفن می شدم
کاش همان روز که اینترنتت قطع شد و اس ام اس دادی من در بی نهایت زندگی دفن می شدم
کاش همان روز که برایم چایی ریختی من در بی نهایت زندگی دفن می شدم
کاش همان روز که برای اولین بار گرمای تنت را حس کردم من در بی نهایت زندگی دفن می شدم
کاش .....
کاش ....
اون نگرانی و دلواپسی می تونست جاشو به شیرین ترین دقایق بده ولی نداد.
تو تنها موندی عین من.هیچی عایدمون نشد.
درست صبح روز بعد، از پس همه ی این نگرانی ها و شک ها و تردید ها، …آباد می شود نقطه ی شروعِ سرگردانی من!
درست صبح روز بعد، از پس همه ی این نگرانی ها و شک ها و تردید ها، …آباد می شود نقطه ی شروعِ سرگردانی من!
می شود نقطه ی شروع جستجو کردن و نیافتن در کوچه ها!
می شود غمگین ترین نقطه ی این کره ی خاکی.
می شود نقطه ی شروع نگرانی و سرگردانی و سرگشتگی …
درست مثل همین الآن. اینجا، شهری سرد و بی صفا، با چاشنی سرگردانی و حیرانی و غربت!
کاشکی می شد یه وقتی مثه مثلا دو هفته پیش پیش مامانم بخوابم و سرمو بذارم روی پای مامان
کاشکی می شد درونمو٬احساس واقعیمو بهش نشون بدم
کاشکی می تونستم گونه هامو با اشک چشمام خیس کنم
کاشکی مامانم اون شب نمی پرسید چرا گریه می کنم
کاشکی نگران نمی شد
کاشکی فقط دست مهربونشو رو صورتم میگذاشت و پوست سرمو نوازش می کرد
کاشکی انقد زود گریه ش نمی گرفت
کاشکی غصه هاشو یادش نمی آوردم
کاشکی دلش برای اون پسری که دیگه اونجوری نیست تنگ نمی شد و آه نمی کشید
کاشکی هی نمی گفت همه ترسش تو دنیا از این بوده که بچه هاش کنارش نباشن
کاشکی مامان صبوری می کرد و حرفی نمی زد
کاشکی فقط نوازشم می کرد٬شونه هامو٬بازوهامو٬پشت گردنمو…
کاشکی آروم برام «زندگی آی زندگی» رو زمزمه نمی کرد
کاشکی نگرانی تو چشاش موج نمی زد
کاشکی فقط یه بار ازم سوال نمی کرد که چی شده
کاشکی فقط یه بار این کارو نمی کرد
کاشکی دلیل سردردای امروزمو می فهمیدی مامانی
کاشکی یه جایی رو داشتم و پیشش می موندم و اصلا نمی گذاشتم بره
کاشکی می شد درونمو٬احساس واقعیمو بهش نشون بدم
کاشکی می تونستم گونه هامو با اشک چشمام خیس کنم
کاشکی مامانم اون شب نمی پرسید چرا گریه می کنم
کاشکی نگران نمی شد
کاشکی فقط دست مهربونشو رو صورتم میگذاشت و پوست سرمو نوازش می کرد
کاشکی انقد زود گریه ش نمی گرفت
کاشکی غصه هاشو یادش نمی آوردم
کاشکی دلش برای اون پسری که دیگه اونجوری نیست تنگ نمی شد و آه نمی کشید
کاشکی هی نمی گفت همه ترسش تو دنیا از این بوده که بچه هاش کنارش نباشن
کاشکی مامان صبوری می کرد و حرفی نمی زد
کاشکی فقط نوازشم می کرد٬شونه هامو٬بازوهامو٬پشت گردنمو…
کاشکی آروم برام «زندگی آی زندگی» رو زمزمه نمی کرد
کاشکی نگرانی تو چشاش موج نمی زد
کاشکی فقط یه بار ازم سوال نمی کرد که چی شده
کاشکی فقط یه بار این کارو نمی کرد
کاشکی دلیل سردردای امروزمو می فهمیدی مامانی
کاشکی یه جایی رو داشتم و پیشش می موندم و اصلا نمی گذاشتم بره
غیر از تو و بابا و خواهرام و داداشم کیو دارم آخه؟
صدای ضربان قلبمو می شنوم٬٬تند می زنه٬حرکتشو توی سینم حس می کنم٬سرم یه کمی گیج می ره.حال خودمو نمی فهمم.از نیم ساعت پیش روی تخت تا همین الان این آهنگ داره ریپیت می شه....
برگرد پیشم
کاشکی ما آدما هم مثه درختا چند ماهی رو می خوابیدیم٬چقد دنیا آروم می شد٬چقد ساکت می شد همه جا٬چقد آمار جُرم و جنایت کم می شد٬نه شلوغی٬نه ترافیکی٬نه اعصاب خوردی٬فقط می خوابیدیم٬یه خواب اجباری.کاشکی وقتی از خواب بلند می شدیم همه چی از اول شروع می شد٬کاشکی هنوز فرصت برای کوتاهیامون داشتیم.خدائه دیگه٬گوش نمی ده به حرف کلن!
بعضی آدمها معنی ارزش را نمی فهمند٬نمی فهمند وقت گذاشتن برای یک چیز خاص یعنی چه٬انرژی گذاشتن برایشان تعریف نشده٬فقط حرفش را می زنند و بس.
بعضی آدمها ارزش وقت گذاشتن ندارند٬بعضی ها حتی لیاقت درک شدن را هم ندارند چه برسد به انرژی صرف کردن و سوزاندن کالری.
فقط بعضی ها به درد این بعضی ها می خورند٬بعضی هایی مثل خودشان که نه معنی درک را بفهمند٬نه ارزش٬نه مهربانی٬نه وقت گذاشتن.کاش چشمهایم نمی دید بعضی چیزها را٬بعضی نوشته ها را.کنجکاوی امروزم غصه دارم کرد…
با حال زار.صدای نفس زدن هایم قابل شنیدنند،نصفه نیمه خواندنم هم.یه عکس هم از همه چیزی که این روزها می بینم گرفتم و گذاشتم تو فیس بوکم
با حال زار.صدای نفس زدن هایم قابل شنیدنند،نصفه نیمه خواندنم هم.یه عکس هم از همه چیزی که این روزها می بینم گرفتم و گذاشتم تو فیس بوکم
خسته شدم از بس سقف رو دیدم با سرمی آویزون ازش
از من متنفر باش چون به واقع شما را به بازی گرفته ام.
مگر زندگی چیزی بیشتر از بازی های مسخره ایست که هرگز تمام نمی شوند؟!
من از همان آغاز بازنده ی مطلق این بازی بودم! از من متنفر باش ! اما بدان که من را هم تو به همان اندازه به بازی گرفته ای.
دروغ، دروغ، دروغ هایی که می شنوم و می گویم .
دروغ، دروغ، دروغ هایی که هیچ وقت یاد نمی گیرم چگونه باید گفته شوند!
دروغ ؛ دروغ ، دروغ و مگر غیر اینه که ما تو دنیای دروغ زندگی می کنیم ؟
یقین دارم که تا همیشه دوستش خواهم داشت.
او تنها کسی بوده و هست که تنهایی هایم را با هم و در کنار هم پر کرده ایم.
او برایم یکیست و دیگری جایش را در دلم پر نخواهد کرد.
بهترین و بدترین لحظات را کنار هم بوده و هستیم.
او برای من ارزش دارد.
او می فهمد.
او محبوب است.
او پاک است.
او معنی زیبایی٬معنی درک٬معنی دوست داشتن را می فهمد و می داند.
دلم برایش کوچک می شود.
می دانم٬خدا هیچ دو نفری را که دلبسته و وابسته هم می شوند ـ چه همجنس و چه دو جنس ـ تا همیشه کنار هم نگاه نمی دارد٬عادت کرده ام به این کار ِ خدا.کاری از من بر نمی آید٬فقط می توانم شاهد قدم هایش باشم که هر لحظه از من دور و دورتر می شوند.
یاد همه روزهای خوبمان٬همه دوست داشتن هایمان٬همه بوسه هایمان و در آغوش کشیدن هایمان٬درد و دل هایمان٬پیاده روی های گاه و بیگاه و خنده های از سر ِ ذوقمان بخیر…
این روزها٬روزهای آغاز تنهایی من است …
این روزها٬روزهای آغاز تنهایی من است …
به عکسش نگاه می کنم که لبخند بر لب دارد و چشمانش برق عشق و شور و شوق دارد موبایلش با مدادش در دستش هست و روی ماسه های داغ لب ساحل نشسته است و بمن نگاه می کند ، به خودم نگاه می کنم که عزیزانم را یک به یک از دست می دهم و تنها تر می شوم.خدایا چه می کنی با من؟
برایش روزهای پر از عشق آرزو می کنم٬روزهای پر از دوست داشتن.فقط می خواهم بدانی که…خودت که همه را می دانی٬چه بگویم؟؟
یادت بماند همه چیزمان را٬تو را به خدا یادت بماند.اشک می ریزم و می نویسم٬ به یاد اولین شب آشناییمان.هر بار که از نایمخن رد می شوی گاهی به یاد بیاور مرا.
جای خالی تو به اندازه ی همه دلتنگی های من است
برایش روزهای پر از عشق آرزو می کنم٬روزهای پر از دوست داشتن.فقط می خواهم بدانی که…خودت که همه را می دانی٬چه بگویم؟؟
یادت بماند همه چیزمان را٬تو را به خدا یادت بماند.اشک می ریزم و می نویسم٬ به یاد اولین شب آشناییمان.هر بار که از نایمخن رد می شوی گاهی به یاد بیاور مرا.
جای خالی تو به اندازه ی همه دلتنگی های من است
.کاش می فهمیدی حالم را.همه این روزها سکوت کردم ولی دیگر این بغض لعنتی امانم نداد و دلتنگی هایم را فاش کردم.حرف ِ آخری ندارم٬نمی خواهم حرف ِ آخری داشته باشم.
خدایت نگهدار…
گاهی ناگهانی بهترین روش دنیاست.
بوس ناگهانی، در آغوش گرفتن ناگهانی. گاهی دلم لک می زند از همان ناگهانی های هالیوودی حتی.
از همان ها که یک هو یکی دستت را می کشد، و لبش را می گذارد بر لبت. بدون هیچ حرف قبلی بدون تصمیم قبلی. گاهی همین تخیلات تین ایجری می شود بهترین تخیلات دنیا.
سخت مشغول کارهایت هستی یا توی فکری داری به غذای امشب فکر می کنی، یا پای تلفن با مادرت از راه دور حرف می زنی، یا حتی منشی خانوم رئیس خان. یک هو به خودت می آیی می بینی کسی دارد تو را مثلا از پشت می بوسد و بغل کرده اینجاست که به زور تند شدن نفس هایت را کنترل می کنی تا مادر ت نفهمد، با یک حرکت می خواهی دورش کنی اما زبان مورد نظر خیلی سمجتر از این حرف هاست.
گاهی دلم از این ناگهانی ها می خواهد که هیچ تصورش نکرده باشم، اما نمی شود بیرون که باشی دو حالت داره یا نگاه خاله جان همه جا تهدیدت می کنه یا جلوی دختر خاله جان زشته یا خوب پشت ماشینی و نمیشه باقی اوقاتی که تو خونه هم هستی خوب یا قهری و عصبی یا اینکه باید مثل متهمی رام و آرام جواب پس بدهی نمیشه دیگه چه میشه کرد؟
بوس ناگهانی، در آغوش گرفتن ناگهانی. گاهی دلم لک می زند از همان ناگهانی های هالیوودی حتی.
از همان ها که یک هو یکی دستت را می کشد، و لبش را می گذارد بر لبت. بدون هیچ حرف قبلی بدون تصمیم قبلی. گاهی همین تخیلات تین ایجری می شود بهترین تخیلات دنیا.
سخت مشغول کارهایت هستی یا توی فکری داری به غذای امشب فکر می کنی، یا پای تلفن با مادرت از راه دور حرف می زنی، یا حتی منشی خانوم رئیس خان. یک هو به خودت می آیی می بینی کسی دارد تو را مثلا از پشت می بوسد و بغل کرده اینجاست که به زور تند شدن نفس هایت را کنترل می کنی تا مادر ت نفهمد، با یک حرکت می خواهی دورش کنی اما زبان مورد نظر خیلی سمجتر از این حرف هاست.
گاهی دلم از این ناگهانی ها می خواهد که هیچ تصورش نکرده باشم، اما نمی شود بیرون که باشی دو حالت داره یا نگاه خاله جان همه جا تهدیدت می کنه یا جلوی دختر خاله جان زشته یا خوب پشت ماشینی و نمیشه باقی اوقاتی که تو خونه هم هستی خوب یا قهری و عصبی یا اینکه باید مثل متهمی رام و آرام جواب پس بدهی نمیشه دیگه چه میشه کرد؟
مادرم فیلسوف است؛
گاهی و گاهی بیشتر
مادرهای فیلسوف، مادرهای غمگینی هستند، نمیشود عاشقِشان بود، فقط میشود آنوقتهایی که خیلی فیلسوف نیستند دوستشان داشت، مثل یک کتابِ دوستداشتنی
مادرم گاهی که کمتر فیلسوف است حرفهایی می زند که بهدرد قصه های لیلیُ مجنون میخورد، گاهی هم که خیلی فیلسوف میشود، حرفهایی میزند که برای آدمها خوب است که بشنوند
مثل اَدالتکلد که برای آبریزش بینی خوب است
مادرم آنوقتهایی که خیلی فیلسوف نیست معتقد است که ؛ هیچ آدمی از اول غمگین نیست، غمگینش میکُنن، آدمهای اطرافش
وقتی رویاهاشُ را بر باد میدَن
مادرم وقتی خیلی فیلسوف نیست دوستداشتنی تر است
مادرم وقتی از عشق می گوید دلش می گیرد
امشب مادرم برایم بسیار گریست
و بسیار از عشق گفت
امشب بعد شش سال من با مادرم گریستم
گاهی و گاهی بیشتر
مادرهای فیلسوف، مادرهای غمگینی هستند، نمیشود عاشقِشان بود، فقط میشود آنوقتهایی که خیلی فیلسوف نیستند دوستشان داشت، مثل یک کتابِ دوستداشتنی
مادرم گاهی که کمتر فیلسوف است حرفهایی می زند که بهدرد قصه های لیلیُ مجنون میخورد، گاهی هم که خیلی فیلسوف میشود، حرفهایی میزند که برای آدمها خوب است که بشنوند
مثل اَدالتکلد که برای آبریزش بینی خوب است
مادرم آنوقتهایی که خیلی فیلسوف نیست معتقد است که ؛ هیچ آدمی از اول غمگین نیست، غمگینش میکُنن، آدمهای اطرافش
وقتی رویاهاشُ را بر باد میدَن
مادرم وقتی خیلی فیلسوف نیست دوستداشتنی تر است
مادرم وقتی از عشق می گوید دلش می گیرد
امشب مادرم برایم بسیار گریست
و بسیار از عشق گفت
امشب بعد شش سال من با مادرم گریستم
مادرم
را دوست دارم
راستی باید کمی درباره اینجا حرف بزنم ؟
من سه چیز عجیب و دوست داشتنی در دنیا دارم ! اول چراغ قوه ای که یادگار پدربزرگم هست دوم قطب نمایی که یادگار یه جایی است ! و سوم اینجا که هدیه ای است بس عزیز گرچه خیلی از روزهای اولی که گرفتمش فرق کرده و پوست انداخته و ریختش این روزها عوض شده و هدیه دهنده اش نیز هم یه عالمه عوض شده ، که دیگر نیست آنی که مثلا نوزدهم آگوست بود اما دوستش دارم .....
این سه چیز و مخصوصا این بی چیز برایم عزیز هستند .
این بی چیز و نقاشي ، موسيقي ، ادبيات ، سینما و اتاقم و کاکتوسهایش ، تمام ِ دلبستگي هايم به اين دنياست .
اين بی چیز را دوست دارم چون به دور از تمام ِ چیزها و ترس ها و تَنش ها ، حرفهاي ناگفته مانده در دلم را بالا مي آورم روي اين چیز .
این بی چیز يك جور آرامش خاطر، يك جور انتقام و له کردن تمام ِ حدود و قوانيني كه مسخره هستند و حس ميكنم نيازي بهِشان نيست را بهم می دهد .
این بی چیز يك جور پشت كردن به همه چیزهایی است كه بي دليل ساختيم كه محبوس كنيم خودمان را در آن ....
فكر ميكنم فعلاً تا همين حد كفايت كند .راستی اسمم هم اصلا مهم نیست هست ؟
این دیوار، هيچگاه قرار نبود خانه تعلقاتم باشد
شاید بیشتر جولانگاه دغدغه های ذهنی و مشغولیتهای فکری ام بود و شایدهم چیزی فراتر از یک پروفایل ، و شاید هم بیشتر از خاطرات روزانه و تالمات روحی
هرچه بود اما تمام شد و حالا پروفایلی است مخروبه و متروکه
فیس بوک و اون یکی وبلاگم برای تا نمی دانم کی تعطیل شد .....
لعنت بر من اگر باز به کسی اعتماد کنم
....
خودت هم میدانستی؛
از اوّل قرار نبود اینجوری بشود
قرار بود نصف جزیره مال من باشد، نصف دیگرش مال تو
بعد روزهای تعطیل بیائیم نصفه های همدیگر را ببینیم و بدویم
زیر باران
- یا به قول آلیس، با صدای فندق شکستن سنجابها -
…
که زد و جزیره دیگر رشد نکرد.
جزیره ی خوب، جزیره ایست که همیشه چیزی برای تمام نشدن داشته باشد؛
مثلاً هرازگاهی یک تپه ای، آتشفشانی، چیزی ازش بزند بیرون.
جزیرهی بد، جزیره ایست که تمام بشود؛
و بدتر وقتیکه غصهاش بگیرد و دل صاحبش را
- که بخواهی نخواهی خسته میشود و جزیره را ترک میکند به مقصد ناکجا آباد -
بلرزاند
از اوّل قرار نبود اینجوری بشود
قرار بود نصف جزیره مال من باشد، نصف دیگرش مال تو
بعد روزهای تعطیل بیائیم نصفه های همدیگر را ببینیم و بدویم
زیر باران
- یا به قول آلیس، با صدای فندق شکستن سنجابها -
…
که زد و جزیره دیگر رشد نکرد.
جزیره ی خوب، جزیره ایست که همیشه چیزی برای تمام نشدن داشته باشد؛
مثلاً هرازگاهی یک تپه ای، آتشفشانی، چیزی ازش بزند بیرون.
جزیرهی بد، جزیره ایست که تمام بشود؛
و بدتر وقتیکه غصهاش بگیرد و دل صاحبش را
- که بخواهی نخواهی خسته میشود و جزیره را ترک میکند به مقصد ناکجا آباد -
بلرزاند
یعنی یه آدم چقدر میتونه حال حوصله داشته باشه یا هر چیز دیگری که بهترین لباس هاشو بپوشه ، سه ساعت نیم وقت بزاره چهارتا شیویدی که رو کلشه رو به طرز آماس شده ای سیخ سیخ کنه ، یه عینک آفتابی هم بزنه بعد بلند شه بره تو مستراح خونشون و جلو آینه توالت و لبهاشو غنچه کنه و با موبایلش از خودش عکس بگیره ، به صورتی که بک گراند عکسش مثلا سیفون خونشونه یا حوله های آویزون شده به در حموم هم معلوم باشه و بعد بیاد بذاره اینو تو عکس پروفایلش تو فیس بوک ؟هان من نمی فهمم چیه این داستان ؟کلا ما ایرانی ها اینطوری هستیم یا همه جای دنیا اینطوری هستن ؟
تو فیس بوک چقدر خوب جای هم حرف می زنند چقدر می شود سکوت کرد و خود را با خواندن دیگران خالی کرد شبهایش دوست داشتنیست. شبهایی که کیش و مات می نشینی پشت مانیتور و می بینی و می خوانی و دلتنگ می شوی و می فهمی آدمها خیلی خیلی شبیه به همند، هر چقدر هم که هر روز تلاش می کنند برای متفاوت جلوه دادن خود اینجا آدمها خواندشان دوست داشتنیست اگر تا همیشه همین پشت بمانند.
غم بزرگ
و اینها همه غصه های من نیست
آدما فقط جاهایی از غُصههاشونُ برای دیگران تعریف میکنن، که کمتر آزارشون میده…
غمِ بزرگ، مالِ خودِ آدمه!
آدما فقط جاهایی از غُصههاشونُ برای دیگران تعریف میکنن، که کمتر آزارشون میده…
غمِ بزرگ، مالِ خودِ آدمه!
دلم به حال خودم میسوزه وقتی می بینم اینقدر از هم دور شدیم و همدیگه رو نمی فهمیم که برای گفتن حرفای خصوصیمون، دلمون رو به یه وبلاگ،یه دنیای مجازی یه فیس بوک با آدمائی که نمی شناسیم خوش کردیم و اینجوری امید داریم شاید یکی تو یه شهر دیگه،یه گوشه دیگه از... این دنیا پیدا بشه و بیاد نظر بده: آره،منم باهات موافقم یا برامون لایک بزنه.
باور
ماهيه شده بود باورش
تور اگه بندازن سرش
ميشه عروس ماهيا
شاه ماهي ميشه همسرش
ماهي نبود تو باورش
تور اگه بندازن سرش
نگاه گرم ماهيگير
ميشه نگاه آخرش
تور اگه بندازن سرش
ميشه عروس ماهيا
شاه ماهي ميشه همسرش
ماهي نبود تو باورش
تور اگه بندازن سرش
نگاه گرم ماهيگير
ميشه نگاه آخرش
خوش به حال اسمون که هر وقت دلش بگيره بي بهونه مي باره...... به کسي توجه نمي کنه..... از کسي خجالت نمي کشه..... مي باره و مي باره......انقدر مي باره تا ابي بشه.....افتابي شه.....!!!کاش....کاش مي شد مثل اسمون بود....کاش مي شد وقتي دلت گرفت اونقدر بباري... تا بالاخره افتابي شي.....بعدش هم انگار نه انگار که بارشي بوده.
استقلال سرور پرسپولیسه .استقلال سرور پرسپولیسه . استقلال سرور پرسپولیسه . استقلال سرور پرسپولیسه . استقلال سرور پرسپولیسه . استقلال سرور پرسپولیسه. استقلال سرور پرسپولیسه . استقلال سرور پرسپولیسه . استقلال سرور پرسپولیسه ..
-رونوشت به پرسپولیسیها: ریز میبینمتون :)))
-نوستراداموس گفته پرسپولیس سوراخه :)
-آقا استقلال سروره خاموش کنید تلویزیونُ برید پی کارتان دیگه
-مجری گفت کلاه کج تو زمینه !!! اسمایلی توهم کلاه کجهای کماندو ریختن تو زمین :))))))))))))))
-دیدید گفتم مساوی من میدونستم دیگه
داستانها از روی ما نوشته میشوند یا که داستانها داستان اند، همان اند که شب ها آرزو میشوند، رویا میشوند، ساخته میشوند...ناگفته ها، رازها، لحظات گمشده زندگی، مال داستانهاست یا که از خود ماست، همین مای نشسته اینجا، پشت همین پروفایل های آبی رنگ همین لحظه های اطراف ما نیستند که قرار است گمشده داستان ها شوند؟ مرزها، فاصله ها، ناگفته ها، ما را وارد...
امروز یکی از آن روزهاست که دلم می خواهد به هیچ چیز فکر نکنم و زندگی را با تمام پیچیدگی هایش بگذارم گوشه ای. پاهایم را دراز کنم روی میز و چای بخورم. شاید هم سرم را گذاشتم روی این روزنامه ها و خوابیدم. این همه زندگی را جدی گرفتم چی شد؟ .. حالا امروز هم تمام دنیا را می خواهم از دریچه ی بی خیالی نگاه کنم.
تونل ها را شايد کنده اند
برای اين که سر هر کدامشان فکر کنی آن يکی سرش چه جور جايی ميتواند باشد
برای اينکه آخر هر کدام ساده لوحی ات را بخارانی ببينی فقط جاده کمی سر بالايی تر شده
تونل ها را شايد کنده اند
برای اينکه توی يکيشان فکر کنی نور بالای اتوبوس روبرو همان روز بيرون تونل است
برای اينکه امتحان کنی ببينی وقت داری ساده لوحيت را بخارانی يا نهببينی جاده چقدر سربالايی شده
تونل ها را کنده اند برای همين چيزها شايد..
برای اين که سر هر کدامشان فکر کنی آن يکی سرش چه جور جايی ميتواند باشد
برای اينکه آخر هر کدام ساده لوحی ات را بخارانی ببينی فقط جاده کمی سر بالايی تر شده
تونل ها را شايد کنده اند
برای اينکه توی يکيشان فکر کنی نور بالای اتوبوس روبرو همان روز بيرون تونل است
برای اينکه امتحان کنی ببينی وقت داری ساده لوحيت را بخارانی يا نهببينی جاده چقدر سربالايی شده
تونل ها را کنده اند برای همين چيزها شايد..
باز این نگهبانها بی عرضگی کرده اند و در دیونه خونه رو بازگذاشتند! پروفایل قبلی من هک شد و بعد هم محو شد ! دوستان دوباره منو اد کنید تا دور هم باشیم بازم
2 days Later
فیس بوک من چند روزی قرو قاطی بود و بعد یکهو محو شدفکر کردم هک شدم و نامه نوشتم ولی امروز جواب اومده که کاربران بسیاری اعلام کرده اند مطالب شما توهین آمیز و حاومی مطالب پورنوگرافی بوده و برای همین پروفایلتون دیسابل شده . آخرشم با قاطعیت گفته we cannot provide you with the specific rates that have been deemed abusive یعنی چی اونوقت ؟ پورنوگرافی؟؟؟
2 days Later
فیس بوک من چند روزی قرو قاطی بود و بعد یکهو محو شدفکر کردم هک شدم و نامه نوشتم ولی امروز جواب اومده که کاربران بسیاری اعلام کرده اند مطالب شما توهین آمیز و حاومی مطالب پورنوگرافی بوده و برای همین پروفایلتون دیسابل شده . آخرشم با قاطعیت گفته we cannot provide you with the specific rates that have been deemed abusive یعنی چی اونوقت ؟ پورنوگرافی؟؟؟
نشسته بود روی تخت. از خواب پریده بود. گرگ و میش بود هوا. دست در موهای بلندش کرد و سرش را خاراند. نمیخواست به ساعت نگاه کند. میدانست پایش را از تخت بیرون بگذارد باید زندگی را شروع کند. آرام به کنار تخت رفت. پایش را لحظه ای به زمین زد. ترسید. دوباره بر...روی تخت نشست. بادبان قایق تک نفره اش را افراخت. پارو ها را در دست گرفت. پارو زد، باز پارو زد، و باز هم. دور شد
روزگار غریبی است. دلِ آدم -معلوم نیست از کجا- یاد میگیرد که هیچ وقت، هیچ کجا آرام و قرار نداشته باشد. هر جا که هستی دلت اصرار دارد که حداقل یک چند کیلومتری برود آنطرفتر، بساطتش را آنجا پهن کند... کلا این ناآرامی و بیقراری که میگویم نقلِ حالِ دل این چند ساله ی ماست. دوای دردش هم چمدان بستن و برگشتن و این صحبتها نیست. کلا از ریل درآمده و راه بیراه خودش را میرود.
Subscribe to:
Posts (Atom)